header photo

به مناسبت یکم مهر زاد روز محمدرضا شجریان

به مناسبت یکم مهر زاد روز محمدرضا شجریان

بخشی از خاطرات سایه درباره‌ی ایشان برگرفته از کتاب ارزشمند پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، (ص ۴۸۱--۴۷۸):

توضیح عظیمی:‌ «کنسرت نوا» (جشن هنر شیراز) را می‌شنیدیم. استاد شجریان خواند:

می خور که هرکه آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

سایه با گریه یک بار این بیت را خواند... وقتی به «آخر کار جهان» رسید درد و دریغ در صورت برافروخته و نگاه تلخش به چشم می‌آمد...

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

سایه: کمتر کسیه که به دردی که پشت این بیت هست پی ببره؛ آخر کار جهان بدید.

توضیح عظیمی:‌ دوباره به گریه می‌افتد، و بلافاصله با لبخند...

بهترین لحظه‌های عمر من همین لحظاتیه که این موسیقی‌ها رو می‌شنوم...

توضیح عظیمی:‌ استاد شجریان می‌خواند

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

با صدای خش دار و هیجان زده می‌گوید:

سایه: عظمت شعر حافظ رو با این آواز شجریان می‌شه فهمید...

(پس از چند دقیقه سکوت و تامل...)

همه‌ی این بزرگان و اساتید در برابر این کنسرت سکوت کردن (لبخند تلخی می‌زند)... به جای این که خوشحال باشن که چنین صدای استثنایی به میدون اومده، چنین ساز زلالی رو می‌شنون، فقط سکوت کردن.

عظیمی: استاد خاطره‌ای از این کنسرت ندارین؟

(سیگارش را خاموش می‌کند و تبسم می‌کند...)

سایه: چرا... این کنسرت قصه داره برای خودش: سه شب این کنسرتو تو شیراز اجرا کردیم. بعد از ظهری که شبش کنسرت سوم اجرا می‌شد، تو هتل نشسته بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم. شجریان به لطفی گفت: محمدرضا! می‌خوام برای اون تصنیف آخر، به جای شعر سعدی [ما را همه شب نمی‌برد خواب] این شعرو بخونم:

ماییم و نوای بی‌نوایی

بسم الله اگر حریف مایی

لطفی گفت: نه! نه! بسم الله چیه، بسم الله چیه؟ نمی‌خواد!... دیگه نمی‌دونست که خودش چند سال بعد سر کنسرت هو می‌کشه و... (لبخند و نگاه رندانه‌ای دارد!) شجریان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.

شب آخر کنسرت بود و تا آخر برنامه رفتیم که یه دفعه شجریان خوند: ماییم و نوای... گروه وایستاد. اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتن. لطفی یک نگاه غضب‌آلودی انداخت و من گفتم حالاست که کنسرت به هم بخوره... در واقع کنسرت نابود شده بود. همون موقع هم شجریان فهمید که چی شده! ارکستر وایستاد دیگه... لطفی با سازش که مثل ارکستر صدا می‌داد دنباله رو گرفت و یه نگاه تندی به گروه کرد و اونا هم دنبال اونو گرفتن و زدن. آخرین نتی که زدن، هنوز مردم دست زدنو شروع نکرده بودن که لطفی با عصبانیت پا شد و سازشو ورداشت و رفت.

من پا شدم رفتم دنبال لطفی که مبادا این «نره غول» (با شوخی و ظرافت می‌گوید!) کاری دست شجریان بده. طفلک شجریان هم لاغر و مردنی! (غش غش می‌خندد). رفتم پیش لطفی و هی باهاش حرف زدم: آقای لطفی! آروم بگیر، آروم بگیر! و حالا شجریان هم بیرون اتاق وایستاده بود با گردن کج! (می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد!) من رفتم شجریانو بغل کردم و گفتم خسته نباشی و بوسیدمش و دوباره رفتم پیش لطفی که آقای لطفی چیزی نگی. رفاقت خودتونو سر این چیزها به هم نزنین. به هر حال، با چه تلاشی لطفی رو آروم کردم و به خیر گذشت...

(جرعه‌ای آب می‌نوشد و با لخند رضایت باری ادامه می‌دهد):

من باید لـله می‌شدم؛ دایه می‌شدم... این للگی من اصلاً حکایتی بود تا جلوی این شکاف‌ها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفرو من ناز کردم. نازهاشونو تحمل کردم... ولی خیلی دوران خوبی بود... دوره‌ی «خود را در میانه مبین»... نوارچسب اسکاچ بودم دیگه؛ همه چیز را به همه چیز می‌چسباند!... اینا کنسرت می‌دادن، من می‌زاییدم اصلاً! همه‌اش دلهره داشتم، همه‌اش راه می‌رفتم تا کنسرت تموم بشه؛ همه‌اش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته. میکروفن خراب نشه...

Go Back

Comment