header photo

خاطره ای از مدرسه ای در روستا

خاطره ای از مدرسه ای در روستا

کاظم عاشقی

دوست معلمم صحبت میکرد .در دهه های گذشته .در یکی از روستاهای دور افتاده آذربایجان معلم بودم .روستا در جایی قرار گرفته بود .که رفتن بحز پیاده و با چهارپا امکان نبود .

انسانهایی در آنجا زندگی میکردند . که بیشتر امکانات زندگی را ندیده بودند .چون نه برق بود .نه رادیو و......بود .نه مسیر دهشان در نزدیکی جاده بود .اگر ده سال در آنجا قاچاق می ماندی . ارتش سرخ شوروی هم نمی توانست تو را پیدا کند .مردمان بدبخت و فقر محکوم به زنده ماندن بودند .

در روستا یک شیخی بود .اصلا سواد نداشت .عمامه نمی گذاشت .از گردن بپایین مالا بود .از گردن ببالا شیخ .یک کلاه سیاه کشی میگذاشت .که سید است .اما قدرتش در روستا از اسکندر مقدونی بیشتر بود .هر چه میگفت در ده از گلوله تیزتر بود .

مردی در روستا زندگی میکرد .با داشتن پنج بچه که دو تای آنها فلج بودند .

مدرسه هم یک اتاق بود . اسمش مدرسه بود ۱۳ نفر هم شاگرد داشت .پسر و دختر .از اول تا چهارم .همه اش در یک جا می نشستند .روی زمین .تخته سیاه هم یک لنگه در بود .که رنگ کرده بودیم .فقط یک صندلی بود که معلم می نشست .

دو فرزند همان مرد که اسمش الیاس نام داشت .شاگرد ما بودند .یک روز دیدم جعفر خیلی گریه میکند .برادر، بچه فلج ها بود .پرسیدم : چه شده جعفر؟  گفت آغا معلم خواهرم کتابم را پاره کرده .گفتم ناراحت نباش من بتو کتاب تازه می دهم .

وقتی به خانه رفتم چند جلد کتاب درسی و تعدادی کتابهایی که درونش عکس زیاد بود .با خود بردم .دادم به بچه ها . جالب توجه است .پدرانشان کتابها را بردند دادند به شیخ که آغا اینها را معلم به بچه های ما داده .

من در مدرسه می خوابیدم .شب دیدم در و می زنند .باز کردم .دیدم شیخ است با چند نفر از اهالی ده .

شیخ از من پرسید چرا اینها را به بچه های ده داده ای .؟

چرا بجای قرآن به اینها چرت و پرت یاد می دهی ؟

گفتم حاجی آغا من که خودم به اینجا نیامدم من و از اداره فرستادند .گفت : اداره ........کرده ،کتابها را پرت کرد بسرم .گفت لازم نیست .

از اداره گفته بودند .از هر دانش آموز ۱۰ تومان آن زمان« قبل از انقلاب بود .» بگیرید . شاگردی داشتیم .زهرا نام داشت .تمام اسمها را شیخ گذاشته بود . دیدم نیامده بمدرسه .پرسیدم ، زهرا چرا نیامده ؟

هیچکس حرفی نزد .از علی که دوست او بود با هم می آمدند .پرسیدم .چرا نمیاد .گفتم برو به باباش یا مادرش بگو بیاد اینجا .علی گریه کرد .گفت آقا معلم .زهر نه بابا دارد نه مادر  .تنهاست با مادر بزرگش با هم زندگی میکنند .

گفتم برو بمادر بزرگش بگو بیاد .بعد از دقایقی دیدم پیر زنی دست زهرا را گرفته می آورد .

وقتی جلو کلاس رسیدند . دیدم مادر بزرگ نوک چارقدتش را که گره کرده بود .باز کرد . دیدم چند سکه ای در آورد که سوراخ هستند .آنها را داد .گفت آغا معلم اینها را بگیر بگذار زهرا هم بیاید مدرسه .پرسیدم چرا این پولها سوراخ است؟ گفت : اینها یادگار مادرم هست .موقعه ای که به خانه بخت می رفتم انداخت گردنم .اینها را سوراخ کرده بود .به نخ چیده بود .گردن بند  شده بود .من هم تا حالا نگه داشته بودم .حالا زهرا گفت باید به معلم پول ببریم .من هم آوردم

من هر چقدر خودم را کنترل کردم پیش بچه ها نگریم نشد .با صدای بلند گریه کردم .تمام بچه ها هم گریه کردند . لحظه غیر قابل تحملی بود .

پولها را دادم به ننه گفتم ببرم .نمی خواهد .زهرا هم بیاید کلاس .نگاه مظلومانه زهرا الآن هم از یادم نرفته .کازیم .

رابطه شیخ با من خوب نبود .همیشه مردم را در خانه کدخدا جمع میکرد .برایشان نماز یاد میداد .حرفها من را که در مدرسه به بچه ها میگفتم .کفر می دانست .سفارش می کرد گوش ندهند بقیه حقوق ماهانه من ۱۲۰ تومان بود .با اینکه بچه همه شون من و دوست داشتند .اما اهالی بجز چند نفر مرا قبول نداشتند .

در هر سه ماه ده روز می رفتم خانه .در راهم به اداره سر می زدم .بعضی از هم دوره هایم را می دیدم .می پرسیدم اوضاع در ده شما چطوره ؟ و......و هر بخشنامه ای یا کاغذی در اداره بود یا نگاه میکردم یا اونی بمن مربوط می شد بر می داشتم

دیدم نامه ای سفارشی در اداره هست بمن گفتند .برو رسید بده بردار .

لازم بگفتن است .نامه ای فرستاده بودند کسانی که در روستاها خادم یا سرای دار هستند لیست بفرستید .من هم پدر همان بچه های فلج را فرستاده بودم .الیاس نام داشت .از اداره نمی دانستند که ده در چه وضعی است .اصلا کلاس دارد که خادم هم داشته باشد .

من پاکت را گرفتم .باز کردم .دیدن ۱۲۰۰ تومان پول است .آنزمان پول بزرگی بود .من که تاریخ کار الیاس را یک سال نوشته بودم .حقوق یکسال آمده بود .من از خوشحای نزدیک بود سکته کنم .خانه را ول کردم .برگشتم ده .......فوری رفتم خانه الیاس پولها را دادم براش .گفتم اینها را دولت بشما داده بردار هر کجا دوست داری خرج کن .

الیاس یک نگاهی به پولها کرد .برداشت .از خانه خارج شد .من هم دنبالش یواشکی رفتم .دیدم پولها را داد به شیخ .گفت : آغ میرزا اینها را آقا معلم بمن داد .از دولت آورده .چکار کنم ؟

شیخ هم ۶۰۰ را برداشت گفت بردار ببر پاکش کردم .من نتونشتم جلو خودم را بگیرم سراسیمه وارد شدم .گفتم پولها را بده براش .اینها را دولت داده .اون دفعه هم بدولت فش گفتی گزارش نکردم .اما این دفعه نمیگذارم .پولها را برداری ؟ پولها را برداشتم دادم به الیاس ده را ترک کردم‌.مرخصی ام هم دو روز به عقب افتاد .

وقتی دوباره به ده آمدم .دیدم هر کس منو می بیند فرار میکتد .  ترسیدم خدایا چه شده .آمدم .مدرسه دیدم در، خانه من و شکستند .تمام وسایلم را انداختند بیرون لای گل ها .!!!!!!!! من کمی ابستادم .بچه ها آمدند گفتند آقا معلم فرار کن تو را خواهند گشت .شیخ گفته که شما کافر هستی .

من فکر کردم فرار را ترجیح کردم .تا مردم چماق بدست نیامدند .ال فرار .رفتم اداره .جریان را گفتم .اداره هم من و فرستاد جای دیگر .

درود بر شما دوستان

Go Back

Comment