header photo

برگ های بهار آفتابی - خاطره ها -

 برگ های بهار آفتابی

- خاطره ها -

نویسنده علی توده / بهروز مطلب زاده

 بخش دوم :

  «سلام تبریز!» 

 

«سلام، تبریزمهربان   

   بدیدارت آمده ام        

   تومادری، من فرزند   

  محتاجم به محبتت»    

 

تبریز، درشبی زمستانی و با آغوشی گرم ما را پذیرفت. سلام تبریز!.

این دومین بار بود که من ازتبریز کهن سال دیدارمی کردم، واولین بار، که تبریز رها شده از بند را درود می گفتم. اولین باربود که چون فرزندی شاهد شادی مام میهن بودم وخود نیزبا الهام ازشادی او دلشاد بودم. داخل شهر شدیم. شهری با تاریخی کهن وبا آغاز دورانی نوین! با علی اصغر بدرود گفته از یکدیگر جدا شدیم.

به مهمانخانه »دلگشا» رفتم. به استراحت پرداختم وفردا صبح به مجلس ملی رفتم. مرا پیش وزیر فرهنگ فرستادند.  به عنوان مسئول شعبه آموزش وزارت فرهنگ تعین شدم. ا زمهمانخانه دلگشا اسباب کشی کردم و درمهمانخانه «بهار» درخیابان تربیت، یک اطاق کرایه کردم. محل کارم دریکی ازخیابان های زیبای تبریز بود. درجائی بزرگ وپرجوش و خروش که چاپخانه ای هم درآنجا مستقر بود. دراین چاپخانه فقط کتاب های درسی به زبان آذربایجانی به چاپ می رسید. براساس برنامه ای از قبل تعین شده، نوشته های گوناگون استادان سبک قدیم و جدید، درصفحات کتاب های درسی کلاس اول تا کلاس سوم به چاپ می رسید. این درس نامه ها با دمیدن نفسی تازه در کالبد زندگی کهن، به شاگردان کلاس ها، اندیشه های وطن پرستانه و انسان دوستانه را آموزش می داد. چرخ های چاپخانه که شبانه روزو بی وقفه درکاروتلاش بود انگار خون تازه ای دررگ هایش جاری بود، نغمه های شادی راد مردی، خوشبختی و سعادت را ترنم می کرد.

من دراطاق ساده ای، نمایندگانی که ازشهرها، دهات روستاها و قصبه ها اطراف برای دریافت کتاب های درسی می آمدند را می پذیرفتم. آدم هائی که علیرغم خستگی، با دلی شاد کتاب ها را دریافت می کردند و با شور شوق به زادگاه خویش باز می گشتند. ورقه های رنگین و شکیل کتاب هائی که به زبان مادری نوشته شده بود، وقتی اززیردستگاه چاپ بیرون می آمد، هنوزخشک نشده و تانگشته، چون نانی برشته از دانه های طلائی گندم لذیذ وعزیز و مقدس بود.

 کارها بسیار، پرهیجان وخسته کننده  و زیاد بود اما درعین حال شادی بخش نیز بود. من در فاصله های کوتاه نهار، بیرون می رفتم، چیزهائی می خریدم وبرای خوردن نهار به اطاق کارم برمی گشتم.

علی اصغررا دیگرهیچ وقت نتوانستم ببینم. نمیدانم از فشارکار بود و یا از بی قیدی هردوی ما، به هر حال در جستجوی یافتن یکدیگربرنیامدیم وهم دیگررا نیافتیم.

اما هرچه بود، چهره علی اصغر خوش قواره برای همیشه  درذهن من حک شد، با سیمائی تفته درسرما ونگاهی نافذ!.

می گویند از یکی پرسیدند «برادرت چگونه آدمی است؟». گفت «نمیدانم، زیرا با او رفاقت نکرده ام». علی اصغر برادرمن نبود، اما من با او رفاقت کرده بودم، آن هم در روزهائی یخ زده وشب هائی که سیاهی چتر خود را بر سر ما گشوده بود. او همواره درسختی ها و شرایط دشوار، با تبسمش مرا گرما می بخشید،با استقامت اش، امیدوارترم می ساخت و با ایمان تذلزل ناپذیرش بال و پرم میداد...

دوستان هم قلمم، هرشب در مهمانخانه به سراغم می آمدند. می نشستیم، شعر می خواندیم و صحبت می کردیم. حتی گاهی شب ها، دوستان، آشنا ها، و قوم و خویش هائی هم که از اردبیل آمده بودند، در میهمانخانه به نزدم می آمدند و شب را پیش من می ماندند. در چنین شب هائی من مجبور می شدم تا چند نیمکت اضافه هم به اطاق بیاورم. حتی گاهی که تعداد مهمان ها زیاد می شد، برروی زمین و روی فرش جا می انداختیم و می خوابیدیم. روزها کار می کردم و شب ها پس از این که مهمان ها از پیشم می رفتند، شروع می کردم به نوشتن شعر.

هنوز بچه بودم که حکایتی درباره «چله» ازمادرم شنیدم. گویا چله کوچک گفته بود «اگرعمرمن هم به اندازه عمرچله بزرگ بود، دست عروس ها را در میان کیسه های آرد منجمد می کردم» کسی چه میداند شاید هم وقتی چله کوچک این حرف ها را میزده بیشتربه فکرهوای منطقه تبریزبوده. زیرا چله کوچک در تبریزمیکوشید تا با نفس سرد خود همه چیز را به یخ مبدل کند. هوا آنقدر سرد می شد که اگرآدم اجاق پراز آتش را هم بغل میکرد باز هم گرمش نمی شد. حتی اگر دست ها، سینه و صورت آدم هم گرم می شد، اما پشتش همچنان یخ میزد و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. شب ها، سوز  سرما بازهم شدیدتر می شد. دریکی ازهمین شب های یخبندان، من بازهم مشغول نوشتن شعربودم. آری!، درهوای سرد، درمهمانخانه «بهار»، شعر «بهار» را می سرودم، زیرا که بهارزندگی تازه آغاز شده بود وچیزی به آغازبهارطبیعت نمانده بود.

درهمین هنگام، ناگهان دراطاقم را زدند.در را که گشودم، آنچه را که می دیدم برایم باورکردنی نبود،

دومهمان عزیز داشتم. هردوهم ازشاعران اردبیل. ابراهیم ذاکر وعلی اکبرسیاح. پس از خوش وبش مهمان ها داخل شدند و لباس های راحتی خود را پوشیدند. در میان صحبت ها، معلوم شد که حکومت ملی در تدارک انتشار یک مجله طنز است. برای همین دوستان شاعر من از اردبیل به تبریز دعوت شده اند. قرار بود تا ذاکر برای این مجله اشعار طنز بسراید و علی اکبرنیزبراساس موضوع شعرها کاریکاتوربکشد. من نیزبه همراه دوستانم درشادی انتشارقریب الوقوع چنین نشریه ارزشمندی شریک شدم. قطعا کاراین نشریه فقط این نخواهد بود که  به نقد نواقص و کمبودهای کار و فعالیت خود ما به پردازد، بلکه حیله ها و دسیسه های ارتجاع داخلی و خارجی را نیز افشاء خواهد ساخت.

ما به همراه خوردن چای به صحبت های خود ادامه می دادیم. دیگر وقت خواب رسیده بود. دونیمکت دیگر به اطاق آوردم. مهمان ها خیلی زود به خواب رفتندد. زیرا ازاردبیل تا تبریز آمده بودند وخیلی شده خسته بودند.

اما من خوابم نبرد. بربال خیال، دوباره به اردبیل باز گشتم. به یاد اولین روزهای ایجاد حکومت ملی افتادم و اینکه چطور به همراه ذاکردر قرارگاه فدائی ها فعالیت می کردیم.

هوا بسیارسرد شده بود. انگارچهره طبیعت نیز درنبرد با دشمن به تیره گی گرائیده بود. طبیعت نغمه خشمآلودش را درنقش ونگار شیشه یخ زده پنجره های اطاق مان ترسیم کرده بود.

بخاری، درگوشه ای ازاطاق همچنان می سوخت، درقرارگاه، به غیرازما، جوان دیگری به نام رسول عبدالهی کارمی کرد که از شوخی های ذاکربسیارخوشش می آمد وبا شنیدن تکه پرانی های اوازخنده غش و ریسه می رفت. ذاکرامان، نمی داد تا شعله های بخاری پائین بیاید، به محض اینکه شعله های بخاری کم می شد داد میزد : «آتش! زود باش هیزم بذار» و رسول هیزم برداخل بخاری می گذاشت.

بعدها، رسول هرجا که مرا میدید، خیلی جدی می گفت « زود باش هیزم بذار!» و من از خنده ریسه میرفتم.

همانطور که پیش ترهم گفتم، هم علی اکبر و هم ذاکردراطاقی که من در مهمانخانه داشتم می ماندند.

یک شب، پس ازخوردن چائی و کمی استراحت، ذاکر گفت که برای مجله ای طنزی که قرار است انتشاریابد، سفارش های زیادی گرفته اند، در همین ارتباط ذاکر شعری سروده وعلی اکبرهم شکل هائی کشیده بود. من کار علی اکبر را نگاه کردم، به راستی هم، کاملا معلوم بود که علی اکبردراین کارمهارت فوق العاده ای دارد.

اودرکاریکاتوری که رسم کرده بود، با به کارگرفتن رنگ های مختلف، مهارتی قابل تحسین توانسته بود چهره کریهِ جنایتکار، ستمگر وخشونتبار امپریالیزم را به عیان نشان دهد. هرکس که این کاریکاتورا نگا می کرد آتش خشم ونفرت ازامپریالیزم در دلش جوانه میزد...

و بعد شعری که ذاکردراین ارتباط سروده بود را خواندم. کمی به فکر فرو رفتم. درهمین لحظه علی اکبر گفت : « اجازه بدهید، من هم شعری را که در همین رابطه سروده ام بخوانم!».

گفتم : « بخوان!».

او شعرخود را خواند. و انصافا، شعراو هم از نظر هنری وهم از نظرنوپردازی کارقابل تقدیری بود. من تحت تاثیراستعدادی که علی اکبردرسرودن شعرازخود بروزداده بود، گفتم : « علی اکبر!، لعنتی، عجب طوفانی به پا کردی!».

به دلائلی، مجله طنزی که قراربود منتشر شود، سرنگرفت. علی اکبر و ذاکر به اتفاق هم به اردبیل بازگشتند. روزها گذشتند، تا اینکه بعدها، من طی نامه ای علی اکبر را برای کار در فیلارمونی، به تبریزدعوت کردم. اوبا امتنان پذیرفت وآمد، و با آمدن او،عضو دیگری به جمع مهربانمان افزوده شد.

نوای حزین وسوزناک کمانچه علی اکبر، درمیان سازهای ارکسترفیلارمونی، بال وپرگشود، قد کشید، اوج گرفت... زلال ترشد... زلال تر...زلال تر...

 

 

«سیم زرین»

   « گاهی زخمه خود رباب است

 درمصاف تار                  

    وگاه، آتش بجان زند زخمه  

   درمصاف سیم های تار»    

«سیم» ها، تنها در«ساز» و«عود» و.«تار» نیست که وجود دارند. سیم، فقط ویژه «ساز»و«عود»  و«تار» نیست.

تلألؤ تارهای زرین آفتاب، پرتو نقره گون روشنائی ماه، زمزمه های پررمزو راز امواج دریاها، پچپچه های آهنگین شاخ وبرگ درختان، همه وهمه، نغمه های الوان و رنگین«تار» های سرشار ازملودی «رباب» دِل اند.

درمیان این تارها، یک «سیم طلائی» وجود دارد. این سیم، سیم احساس است. سیمی چنان ظریف، چنان شرربار،که وقتی مضراب خشن زمانه برآن تلنگر میزند، تنها نوای همین یک سیم، می تواند با سوزوگدازخود، دیگر تارها را به ارتعاش درآورد.

براساس توافقنامه ای که میان اتحاد جماهیر شوروی و حکومت ایران نوشته شده بود، می بایستی پس ازپایان جنگ، نیروهای نظامی اتحاد شوروی ازایران خارج شوند.

فصل بهار با همه زیبائی هایش به تبریز رسیده بود. بهاری با آسمان لاجوردی، چهره ای سرخ ولاله گون و چشمانی به زیبائی چشم نرگس...

درچنین فصل بهاری مسحور کننده ای، رزمندگان ارتش سرخ اتحاد شوروی درحال بازگشت به کشورخودشان بودند. 

وقتی ازیاد بردن و فراموش کردن کسی که تنها یک ماه با او بوده ای، صدایش را شنیده، با او انس والفت گرفته و به خوی ورویش عادت کرده ای، اینگونه سخت باشد، آن وقت باید فهمید که  چقدر سخت تر است، جدا شدن ازانسان های مهربانی که چندین سال آزگار، با آن ها، دریک تحریریه مشترک کارکرده ای، در«مجلس شاعرها» درکنارآن ها نشسته ای، افکارو اندیشه هایت را با آنها درمیان گذاشته و  بالاخره کسانی که با آنها بر سر یک سفره نان و نمک خورده ای.

 جمع همکاران روزنامه « وطن یولوندا» به همین مناسبت، دردفتر تحریریه، جلسه ای تشکیل داده بودند. دراصل، این جلسه، مراسم وداع بود.

ازمیان ازاستادان سخن و نویسندگانی که نه تنها درتبریز، بلکه درسرتا سرآذربایجان، مردم آنها را خوب می شناختند ونوشته هایشان را با علاقه زیادی می خواندند، «میرزا ابراهیموف»، «رضا قلی یف»، «جعفر خندان»، «اسرافیل نظروف»،«انورمحمدخانلی»، «عوض صادق»، « غلام ممدلی»، «قیلمان موسی یف» و«سیف الدین عباس اوف» درمجلس حضورداشتند.اطاق پرشده بود با ابری ازدود سیگار.

سازِبه طغیان آمده عاشیق حسین جوان، تندرآسا می خروشید. غریو صدای رعد آسا ورقص انگشتان اعجازگراو برروی سیم های ساز، آبشاری اززنگوله های رنگینِ ایمان و امید می پراکند، اما به محض این که مضراب، ازسیم های معمولی سازمی گذشت وبا سیم طلائی سازتلاقی می کرد، آنگاه  صدای آن درهمه تارهای زرین دل ها منعکس می شد. دراین لحظه چنین به نظر می آمد که این تکه های پراکنده رعد وبرق است که برسرشرکت کنندگان درمجلس فرو می بارد و درزیرپاهایشان به خاموشی می گراید، وسپس باردیگرسرهای برافراشته مغرور، همنوا با زخمه های حزین سیم های طلائی به حرکت در می آمد.

«هژار» شاعرخلق کرد، درپشت میزما ودر صندلی روبروی من نشسته بود. دشمنان ما، برای ایجاد نفاق وتفرقه درمیان دوخلق برادرکه همچون دوهمسایه مهربان درکناریکدیگرزندگی می کردند، سراز پا نمی شناختند.

                                                                                                                 «هژار» با خواندن شعرهای صمیمانه خود که نشان ازاخوت و برادری دیرین دو ملت برادر داشت،  برحقانیت نغمه های ما که حاکی ازستایش دوستی و همبستگی بین المللی بود صحه گذاشت. ما گرد آمده بودیم تا برادران آذربایجانی خود، استادان سخن ازآذربایجان شوروی را بدرقه کنیم.

من یکی ازشعرهای زیبای «هژار» که او آن را درباره یک کودک کُرد سروده بود به خاطر آوردم. دراین شعر، کودکی که دستانش بسته است، مدام برخود می پیچد، فریاد بر می آورد، گریه سر می دهد و تلاش می کند تا بند از دست هایش بگشاید. وشاعر خطاب به او می گوید : « فرزندم، این تنها تو نیستی که دست هایت بسته است، دستان همه خلق ها درزنجیر است، برای گسستن زنجیرهای خود باید بپا خیزند، آن وقت است که دستان تو از بند آزاد خواهد شد!.

«هژار»، سرتا پا مسلح بود. او برسینه وشانه و کمرش قطار فشنگ آویخته و به هیئت یک فدائی جنگجودرآمده بود، به هیئت پیکارگری که خود را برای نبردی سهمگین مهیا می سازد.

آری، او برای گسستن وبریدن همیشگی زنجیرهای پوسیده ازدست وپای خلق و وطن اش بود که اینگونه سفت و سخت خود را به سلاح آراسته بود. شاعر، درلباس ملی خود، به عقاب تیزبالی می ماند که در جستجوی یافتن شکاردرکوه ها، بخواهد درآسمان اوج بگیرد.

زمان زیادی از شب گذشته بود که همه پراکنده شدند.من پس از خداحافظی با برادران، دوستان و آشنایان به کوچه رفتم و به سمت خانه ام که نزدیک باغ گلستان بود گام برداشتم.

باغ گلستان که به کهکشان پرستاره ای شبیه بود ، اکنون بیشتر به صفحه بزرگ نوتی می ماند که بر سینه شهر نبریز گسترده باشند. دراینجا هرگلی، رنگ، بو و ملاحت ویژه خود را داشت!. 

هریک ازاین گل های زیبا، خود نغمه جانداری بود، نغمه ای همواره با طراوت و لطیف، با این همه هنوز، درلابلای ملودی این نغمه ها، نت های جانسوزوحزین جدائی و دوری وجود داشت. نغمه های سرشار از اندوهی که حتی شبنم قطره های بلورین جاری شده ازچشم این گل ها نیز قادر به خاموشی شراره های آتش این جدائی ها نبودند.

با اینکه من به خانه ام رسیده بودم، آما هنوزهم صدای آن سیم های طلائی که آتش بردل وجان میزد در گوش هام طنین انداز بود. پنداری درخواب هم این نجواِ پرسوز و گداز را می شنیدم...

صبح به سرکاررفتم. دمدمه های ظهر، یکی ازدوستان تبریزی شاعرم نزدم آمد. گفت :

« قرار است امشب در خانه فرهنگی شوروی جشن باشکوهی برگزارشود. این جشن به مناسبت گرامیداشت اولین سال پیروزی ارتش شوروی برفاشیزم برگزار می شود. قرار است شاعرها شعر بخوانند، تو هم قرار است صحبت بکنی. دوست شاعرم این ها را گفت ورفت.با خودم فکرکردم، چه خوب است که دراین مجلس با شکوه،شعر تازه ای بخوانم، به همین خاطر در اطاق را از پشت قفل کردم پشت میزم نشستم و شروع کردم به سرودن شعری با نام « بامداد ماه مه».

چه خوب گفته اند که نه آغاز الهام را می شود فهمید و نه پایان آن را واکنون، شوروالهامی که دراین گوشه خلوت چاپخانه به سراغ من آمده بود را، حتی هیاهوی پرطنین دستگاه های چاپ هم نمی توانست از بین ببرد. این الهام، این باربا دستی پربسراغم آمده بود، بادستی پرهنر، دستی که ارمغانش را با سلیقه تمام، به شکل کلماتی زیبا برسینه کاغذ سفید حک می کرد ونت های موسیقی مصرع های نیزبا ضرب آهنگ پرخروش دستگاه های چاپ تنظیم می شد.

شعررا به پایان رساندم. دوبارآن را خواندم. دلم میخواست آن را برای یک دوست هم قلم دیگرم نیز بخوانم، اما این امکان پذیرنشد. زیرا نه من توانستم کارم را رها کنم و نه کسی از دوستانم شاعرم به سراغم آمد. شب که شد شعررا درجیب گذاشتم و راهی محل جلسه شدم. خانه فرهنگی شوروی درباغ گلستان قرار داشت. دریک ساختمان بزرگِ زیبا و باشکوه. این باغ واقعا نیزشایسته نامش بود.

آدم هائی که برای رفع خستگی درسکوتی آرامبخش، درزیرسایه درخت های سرسبز باغ نشسته بودند، با نگاه به آب های صاف وزلال حوضچه ها، افکارشان روشنترمی شد،اندیشه هایشان جلای بیشتری می یافت ودل هایشان باز می شد.

من بسیاری ازباغ ها، پارک ها و میدان های وطن زادگاهیم آذربایجان ومناطق دیگررا دیده ام، در آغوش آنها به استراحت پرداخته و از زیبائی هایشان لذت برده ام. اما باغ گلستان برای من جای ویژه ای داشته وهمواره درذهن من جلوه دیگری داشته است.

تصادفی نبود که به محض پیروزی انقلاب مردم درآذربایجان، آن ها درمذاکره برای تصمیم گیری برای محل قرار گرفتن پیکره ستارخان، باغ گلستان را برگزیدند و سید جعفر پیشه وری به عنوان نخست وزیر حکومت ملی آذربایجان به هنگام گشایش مراسم نصب پیکره رهبرجاودان مردم ، با احترامی شایسته قهرمان فراموش نشدنی مردم، سخنرانی آتشینی ایراد کرده وشعرا، شعرهایی را که به این مناسبت سروده بودند با شوروشوق خواندند.

من درآن لحظه پیکره ستارخان را می نگریستم. حتی سبیل های پرپشت و تاب داده او نیز قادر نبود تا تبسمی که بر لبان سیمای پرغروراو نشسته بود را بپوشاند. انگاری او با مشاهده شادی درچشمان ما لبخند می زد. مجسمه سردارنیمته بود، شاید هم اگرتمام قد بود، باغروردستی برموهای در هم تنیده سبیل خود می کشید و روبه کسانی که برای تماشا آمده بودن می گفت « نگاه نکنید، به این گل هائی که اشک به چشم دارند خوب نگاه کنید، ببینید چگونه ازشوق می گریند! این گل ها،شکوفه های صیقل خورده آرزوهای شما هستند! این گل ها را دوست داشته باشید. آنها را نوازش کنید،عزیزشان بدارید. و ازهمه مهم تر، آن ها را از چنگال زهرآلود دشمن محافظت کنید.

میتینگ تمام شده بود، اما من هنوزهم مشغول تماشای گل ها بودم. گل ها به پیکارگرانی می ماندند که در میدان های نبرزخم برداشته واکنون برای تماشا به اینجا آمده و داشتند دربرابر تندیس سردار ملی رژه می رفتند...

سالن پرنوروبزرگ خانه فرهنگی، یکی از بزرگترین سالن های شهر تبریز بود. جلسه را یکی از خدمتگذار شناخته شده امورفرهنگی، محمدعلی صفوت شاعر افتتاح کرد.  اوقدی متوسط داشت، با هیکلی نسبتا تو پر.علیرغم سنی که از اوگذشته بود، چهره ای بشاش و سرزنده داشت. موهای سپید  محمد علی صفوت که درپشت میزهیئت رئیسه ایستاده وبا جمعیت سخن می گفت، ازدوربه قله سپید و پربرف سبلان شباهت داشت. چهره متبسم وچشمان مهربان او چشمه هائی سرشار خرد و حکمت را به یاد می آورد. او یکی ازبنیانگزاران جمعیت روابط فرهنگی ایران و شوروی در تبریزبود.

محمد علی صفوت، درباره خدمات ونقش بزرگی که ارتش شوروی درنجات بشریت ازطاعون  فاشیزم داشت بطورمفصل صحبت کرد. ویک به یک ازقهرمانی های، فداکاری های، مهربانی وخیرخواهی های ارتش سرخ سخن گفت. وقتی سخنرانی او به پایان رسید، نوبت به شاعرها رسید.

من نیزدرمیان اعضاء هیئت رئیسه نشسته بودم. درمیان اعضاء هیئت رئیسه مجلس، به جزمن، تعدادی هنرمندان ریش سفید و سرشناس دیگرتبریز دوش به دوش شاعران جوان نشسته بودند. در سمت چپ و راست محمدعلی صفوت که اداره کننده جلسه بود، حاج میرزا علی شبستری، صدر مجلس ملی آذربایجان، ومدیر خانه فرهنگی، احد باقرزاده نشسته بودند. من سالن را ازنظرگذراندم. سالن تا خرخره پراز آدم بود. راستش من بسیار هیجان زده بودم.

بله، با اینکه زمانی، درخیابان ها و کوچه پس کوچه و میدان های اردبیل، بی آنکه بدانم ترس چیست، درمقابل لوله تفنگ ها ومسلسل های سربازان شاه که رو به سینه ام گرفته بودند بی واهمه وحرارت شعرمی خواهندم، اکنون دراین سالن امن ازسخن گفتن هراس داشتم. نوبت به من رسید.

ازجا برخاستم و با گام هائی لرزان ودرزیر نگاه های پرسشگرحضاربه سوی تریبون رفتم وشروع کردم به خواندن شعرم« بامداد ماه مه».

شعردروزن هجائی سروده شده بود. موضوع، وزن وبارعاطفی شعر، برای حاضرین درسالن،کاملا تازگی داشت.

جمعیت حاضر درسالن، انگار، خروش سیلاب ها و هیاهوی پرطنین چشمه ها وآبشارهائی را می شنیدند که ازسینه مام میهن مجوشید فوران می کرد. احساس میکردم که افراد حاضر درسالن با دقت تمام دارند به حرفای من گوش می دهند. یک لحظه چشم از روی ورقه کاغذ برداشتم وبه آدم هائی که روبروی من قرار داشتند نگریستم، به نظرم آمد که شور وشوق درچشم ها موج میزد. پس نگو که به زبان مادرِ وطن، به زبان آذربایجانی هم میشود شعرِساده، روشن و پرمحتوا هم گفت!.

مثل اینکه این حقیقت ساده را هنردوستان نیزدرک کرده و پذیرفته بودند. من شعرخوندم وآن را به پایان رساندم. درسالن سکوت سنگینی حاکم بود. انگارحاضرین دراندیشه خود، هنوزتلاش می کردند تا شعر را ارزشگذاری کنند. مثل اینکه، همه در یک آن به تصمیم واحدی رسیدند. خوب است!. شعر سروده شده به زبان مادری واقعا خوب است!. تشویق پرشوروصدای پرطنین کف زدن های جمعیت، سینه سکوت سنگین سالن را شکافت، یخ سکوت آب شد وچون دریائی خروشان به موج افتاد... انگاری،  موج این دریای متلاطم، آبشاری سرشارازشادی بود که برسینه من جاری شد وبا نفس شفق گون خود آتش سینه سوزان مرا که خیال آرام شدن نداشت را آرامش بخشید.

یکی از خبرنگاران رادیو تبریز متن شعر را از من گرفت.

 

Go Back

Comment