نویسنده: « و. ان. واسیلوف»
آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی انستیتوی اتنوگرافی، دارای نشان دوستی بین خلقها
ترجمه از: رحیم کاکایی
بقایای شامانیسم در بین ترکمن های گؤکلن
بخش دوم
گروه دوم پدیده ها را باید به حوزه هیپنوتیزم و تلقین، به تأثیرات اعمال شده بر روان» (11)دانست. بنا براین توضیحات، ما باید گزارش های پیرمردان ترکمن از آنچه در جلسه شامان ها دیده اند را مورد بررسی قرار دهیم. داستان «آ. گلدی خوجه» در مورد مراسم «چاری» شامان در اوایل دهه 1930 جالب است. وقتی نوبت به نشان دادن شعبده ها میرسید، دو نفر تیغه رو به بالای یک شمشیر کج ترکمنی ، دو نفر دیگر – یک شمشیر دیگر روی شانههای خود می گذارند. "چیزی زیر شمشیر روی شانه گذاشته شده بود تا صدمه نبیند، مثلاً یک روپوش. «پرخان» روی این شمشیرها میپرد: یک پا روی یک شمشیر، پای دیگر روی شمشیردومی. این پا آن پا می کند. شمشیرها تیز هستند، من یک بار با انگشت خود امتحان کردم - هیچ فریبکاری وجود ندارد. یه جورایی من خودم انتهای شمشیر رو روی دوشم گذاشتم. «پرخان» واقعاً روی آن پرید، من سنگینی وی را روی شانه ام حس میکردم. حتی شمشیر را با شانهام به بالا هل میدادم: بگذار توی پایش برود. اما هیچ اتفاقی برای او نیفتاد. ضمن پریدن روی زمین، پرخان سپس به آرامی بر سر همه حاضران میکوبد تا آنها را ارواح ناراحت نکنند. سپس انتهای شمشیر را روی شقیقه بیمار گذاشت و درحالی که آن را در دست داشت، شخصی را مجبور کرد که به شمشیر بزند. اگر کسى میترسید، «پُرخان» از آن آگاه می شد. «پُرخان» میگفت:خجالت نکش، بزن! او با قدرت میکوبید، اما شمشیر به سرش آسیبی نمیرساند، زیرا ارواح ، رفیق (یولداش) «پُرخان»، او را محکم گرفته بودند. سپس «پُرخان» پیراهن خود را تا گردن بالا میکشد و شمشیر را با نوک آن به شکم می گذارد. به همان شخص تکلیف می کند: «بکوب!». آنگاه وی با زور میکوبید. جلوی چشم ما شمشیر به داخل بدن رفت. سپس «پُرخان» شمشیررا بیرون آورده و خون آن را میلیسد. یک بار من خودم از یک پتک چوبی برای ضربه زدن به شمشیر روی شکم او استفاده کردم. آن موقع حرف وی را باور نکردم. فکر کردم: "حالا محکم تر می زنم».«چاری»، انگار که افکار مرا خوانده باشد، اصرار میکرد: "بیا، نترس، محکمتر ضربه بزن!". جالب اینجاست که وقتی ضربه میزنید انگار دستت خسته میشود. «پُرخان» دستان او را لمس می کند، سرش را می فشارد، به پشت او می زند - و همه چیز می گذرد. بعد از اینکه «پُرخان» او را وادار کرد با شمشیر به شقیقه بیمار بکوبد، معمولاً می گفت چه نوع بیماری است، آیا بیمار بهبود می یابد. گاهی او از معالجه امتناع می کرد و می گفت: «توان کافی ندارم». اما اغلب، «چاری» موافقت میکرد که بیماررا معالجه کند، سرزنش می کرد (اوقاماق) بیمار را(اوقایان آدم). «چاری»، علاوه بر این، روی انتهای دو شمشیر که به صورت عمودی روی زمین با دسته قرار گرفته بودند، میپرید. در حالت عمودی شمشیرها توسط گروههایی از افراد نگه داشته میشد. «چاری» بدون اینکه به پاهایش آسیب برساند از این سر به آن سر گام بر میداشت. علاوه بر این او شمشیر را با نوک بالا روی زمین گذاشت و روی آن راه رفت. من ندیده ام که «چاری» با پای برهنه روی بیل سرخ شده پا بگذارد، اما شنیده ام که «پُرخان»های دیگر این کار را کرده اند. طنابی از بالای یورت آویزان بود. «چاری» ضمن گرفتن آن، دور یورت بالای سر کسانی که نشسته بودند میچرخید و گهگاه با تکیه به پاهایش از زمین دور می شد. او ضمن پرواز در داخل یورت، جن های خود را صدا میزد. برخی از مردم با هدایایی برای «پُرخان» میآمدند تا به او چیزی بدهند و اگر او می دانست چه چیزی از او می خواهند، پاسخ می داد (قاعدتاً یکی از حاضران می خواست بداند آیا او ازدواج می کند یا نه).
«پُرخان» از این مورد اطلاع داشت. روی طناب حلقه زده میگفت: پنج روبل برای من داری - پس بده. سپس میافزود: «میتوانی این دختر را در فلان روز ببری» یا: «نمیتوانی، بخودت زحمت نده». او همچنین میفهمید که شخصی به مقدسینی مانند «شیولان» یا« آق دِرِک- جان » وعده قربانی (هدایولی) داده بوده ، اما موفق نشده بود. شامان خطاب به این مرد فریاد میزد: "چرا نگهش میداری؟" «پُرخان» پس از پایان چرخش خود در داخل یورت، میگفت: «آلاهو اکبر» (تلفظ محلی عبارت عربی: «الله اکبر») و «بازی» را تمام میکرد. خاطرات دیگر گزارش گران جزییات اصلی این ماجرا را تایید می کنند. توانایی «چاری» در راه رفتن و پریدن بر روی تیغه های تیز شمشیرها و سوراخ کردن شکم خود با تیغه تأثیر زیادی بر شاهدان عینی میگذاشت. به عنوان مثال، «م.آشیرعلییف» متقاعد شده بود که انتهای شمشیر از پشت قابل مشاهده بود. «چاری» با بیرون آوردن شمشیر از شکمش، خون تیغه را با زبانش لیسیده و با دست جایی را که شمشیر را از آنجا بیرون آورده بود، لمس میکرد. حاضران در جلسه دیدند که زخمی روی شکم نیست. برخی از گزارشگران شرح آیین «چاری پُرخان» را با جزئیات جدیدی تکمیل کردند. به عنوان مثال، «م. دوویف» گفت که «چاری» در حین "اجرای آیین" پا بر روی یک بیل داغ گذاشته است. با طناب از سوراخ بالای یورت بیرون آمد و با حضور در آنجا جن ها را صدا میزد. با پاهایش به دایره گنبدی شکل یورت چسبیده ، سرش را پایین انداخته و دست هایش را به هم می زد. همه حاضران هم دست میزدند. شامان ضمن انجام "درمان" سر بیمار را با دستان خود فشار داده او را میترساند. مواردی وجود داشته که بیمار به شامان حمله میکرده و «پُرخان» مجبور به فرار میشده است. «چاری» ضمن پایان «بازی» معمولاً می گفت که بیمار باید یک مرغ سیاه یا گوسفند ذبح کند. جن به او میگفت به چه حیوانی نیاز دارد و پشم آن چه رنگی باشد. سپس با حیوان یا مرغ نشان شده که در این مورد« اوچوق» نامیده می شد، «چاری» برای بیمار ذبح می کرد. «م.دوویف»تعریف می کرد که: «من خودم دیدم که چگونه "چاری" در نزدیکی بیمار ایستاد و مرغ سیاه را دور سر او میگرداند. در این مراسم مرغ قربانی می شد. سپس «چاری» به کسی دستور میداد: برو، دفنش کن. این که با قوچ هم همین کار را میکرد فقط شنیدم ولی ندیدم. داستان های شاهدان عینی در مورد آیین های شامان های مختلف در همه چیز منطبق و یکسان نیستند. ظاهراً این فقط به خصوصیات فردی حافظه مربوط نمی شود ، بلکه در این است که روش اجرای "بازی" برای «پُرخان» های مختلف و در موارد مختلف یکسان نبوده است. «اس. یولیف» در سن 15-16 سالگی در اوایل دهه 1910 شاهد اجرای مراسم یک شامان در دره رودخانه «چاندیر» بوده است.«پُرخان» خوجه ای از «غارری غالا »بوده. یک شمشیر را با یک پتک چوبی به شکم او فرو میکردند و سپس «پُرخان» شمشیر را بیرون آورده آن را میلیسید. شامان در لحظات مختلف مراسم، ارواح یاور خود را فرا می خواند، پس در حالی که به آسمان می نگریست فریاد می زد: برو فلان جا مواظب باش! همه حاضران، حدود 200 نفر (تماشاگران نیز در اطراف یورتی ایستاده بودند که نمدهای پایینی آن برداشته شده بود)، سکوت کرده بودند. شامان زمانی که شمشیر به او کوبیده میشد با صدای بلند فریاد میزد: فلان بیک بیا، فرمانده (سردار)، بیا کمک کن! او قدیسان را نیز فرا میخواند.
«شنیدم که او به ویژه نام امام اعظم، امام ملک را ذکر می کرد او فریاد می زند: "آه، فلان پهلوان آمده است!" - و امام اعظم را صدا میزند و میگوید: «الان لگد به شکمت میزنم» و لگد میزند و با کس ناپیدایی شروع به دعوا میکند. در دعوا او می افتد، شکست خود را می پذیرد، اما در نهایت با مراجعه مجدد به امام اعظم برای کمک، پیروز می شود. بیمار کنار پرده دراز کشیده است. گهگاه شامان از روی آن می پرید و می دوید. او را با ساقه نعناع می زد. در دستانش شلاقی با دسته ای بلند بود. وقتی در حین «بازی» از خانه بیرون می دوید، آن را هم از داخل و هم از بیرون به دیوارهای یورت میکوبید. همه می دانستند: او جن هایی را که دور بیمار جمع شده بودند می زند و می راند. (این تکنیک برای شامانیسم قزاق شناخته شده است ، همه «پُرخان»ها این را به کار نمی بردند: مثلاً «چاری» شلاق نداشت.) گزارشگران «آماندوردی پُرخان» را قوی ترین شامان می دانستند. «ن.خدایبردیف» در مورد آیین این شامان میگفت. در طول "بازی" «آماندوردی» برای کمک به تمام مقدسینی که می شناخت روی می آورد. شمشیری را که در شکمش فرو میکرد انگار انتهای آن از پشتش بیرون زده بود. او که بیل را روی آتش گرم کرده بود، روی آن پا میگذاشت. مثل قوچ سرش را به در میکوبید. او با پای برهنه روی شمشیری که در دست دو نفر بود میپرید و از آنجا به طرف فرد دیوانه هجوم میبرد. هم سر و هم شکمش را به نوک شمشیر می زد. روی طنابی که از بالای یورت آویزان بود به برآمدگی آن میرفت و خود را از آنجا به زمین میانداخت. کف از دهانش بیرون میآمد و شکمش متورم میشد. در این مدت باید موسیقی پخش میشد. و با خواندن اشعارنوایی (غزل نوایی) «پُرخان» برمیخاست. بیمار را هم با شمشیر و هم با شلاق میزد و ضمن از پا انداختن او به سر او میزد. «آماندوردی» با دستش چیزی را در هوا گرفت و بعد جوجه یا چیز دیگری را به تماشاگران نشان داد. زینی بر بُزی یک ساله میگذاشت و مانند اسب سوار بر یورت چرخید. میگفت: گاز بگیر! - و بُز مردم را گاز میگرفت. گفت: لگد بزن! و بز لگد میزد. یک بار شامان دو پسر را وادار کرد که مثل توله های سگ با هم دعوا کنند. اگر کسی پولی را با خود می برد تا آن را به «پُرخان» بدهد، «آماندوردی» آن را می شناخت و می گفت: "بفرما." او متوجه میشد که چه کسی نجس (اینی حرام) به مراسم آمده است. «پُرخان» هشدار میداد: "اگر نروی، ارواح تو را خواهند زد." اگر سرسخت بود، شامان جن ها را صدا می کرد. آدم نافرمان به تشنج می افتاد. سپس «پرخان» او را دوباره بهبود می بخشید. «پرخان» رو به بیمار میگفت: "می توانید یک «اوچوق» (سانگا اوچوق گؤرنر) - یک قوچ سیاه (یا یک بز سیاه، یک اسب سیاه) را ببینید. - آنها باید تو را بزنند (قاقمالی)". اگر ارواح به قوچ یا بز اشاره می کردند، شامان حیوان را دور بیمار می چرخاند. اگر مرغی «دیده می شد» «آماندوردی» آن را بر سر بیمار می زدند. «اوچوق »نخورد. حیوان کشته و - یا در گورستان، یا در میان ریشه های یک درخت- دفن میشد. ارواح بیمار را همراه «اوچوق»(حیوان قربانی شده) وی ترک میکردند. «اوچوق» مزد شامان نیست. و پاداش «پُرخان» بسیار بزرگ بود. گاهی اوقات می توانستند مبلغی برابر با دیه ای که هنگام کشته شدن یک نفر می دادند، بدهند. از «پُرخان» می ترسیدند - آخر او دوباره می توانست فرد را مریض کند (مثلاً دیوانه). جلسه گاهی اوقات چندین شب ادامه داشت. «چاری پُرخان» یک بار هفت شب متوالی بر سر یک دیوانه «بازی» اجرا می کرد. اطلاعات ارائه شده، البته، به تمامی انواع روش های "درمان" را که شامان ها به آن متوسل می شوند، خاتمه نمی یافت. داستان «م.دوویف»گواهی می دهد که توصیه "شفابخش" شامان چقدر می تواند غیرمنتظره باشد. در دهه 1930 در دره رود«چاندیر»، در یکی از روستاها زنی، در روز پنجم پس از ازدواجش، دیوانه می شود. «پُرخان» «آماندوردی» را صدا می زنند. او سه شب «بازی»(اویون) را اجرا می کند، سپس می گوید: «او جن ندارد. مغز زاغی (آلا هکک) به او داده شود تا او را ناخوش کند. آن را از بالای یورت آویزان کنید، پاها را به بالا، سر را به پایین. اگر استفراغ کند، بهبود می یابد». زن پس از استفراغ سالم می شود. بعد انگار معلوم شده بود که مغز زاغی را همسایه به او داده است. در میان ترکمن ها این باور رایج بود که شامان با کمک ارواح هم از نیات مردم و هم از حوادثی که در جاهای دیگر رخ می دهد مطلع می شود. این باور در سرگذشت گزارشگران بازتاب داشته است. برای نمونه، «آ. قلیچ اف» به یاد می آورد: "یک بار «چاری» برای اجرای"بازی" به روستای ما آمد. من مهمانی از گروه شیخ ها را در خانه داشتم. به تماشای «بازی» رفتم، مهمان را هم صدا کردم. گفت: من با «چاری» آشنا هستم اما نمی روم. صدا بکند، من می آیم."
مهمان من در خانه میماند و چای می خورد. رفتم توی یورت. مردم از قبل نشسته بودند. موسیقی شروع شد. «چاری» پیش از شروع "بازی" پرسید: "آیا همه جمع شده اند؟" پاسخ "همه " بود. «پُرخان» رو به من کرد: «تو در خانه مهمان داری با کلاه سفید. چرا او را نیاوردی؟ برو صدا کن - "نه میترسم جن تو بزنه" - نترس اجازه میدم هیچی نمیشه. به دنبال مهمان رفتم. او هم بازی را تماشا کرد. یک بار، هنگام برداشت محصول در کوهستان، در زمین های دیم، من برای اینکه مردم را بخندانم شروع به وصف «چاری» کردم. پارچه ای را آویزان کردم، به جای شمشیر، چوب برداشتم و هر آنچه را که در جریان «بازی» دیده بودم، نشان دادم. صبح روز بعد به خانه رفتم. در مسیر راه گرمم شد. به داخل غاری رفتم، تصمیم گرفتم: استراحت کنم، سپس به شکار بروم ، قوچ کوهی را امروز شکار خواهم کرد و به خانه برخواهم گشت. دراز می کشم، اسلحه را جلوی خودم می گذارم. هنوز چشمانم را نبسته ام - می بینم: سواران بسیاری با اسب هایی دم بریده مستقیم به سمت من هجوم می آورند. می خواهم اسلحه ام را بردارم - هیچ نیرویی برای برداشتن آن نیست. ناگهان «چاری» ظاهر میشود. او چیزی نمی گوید اما همه چیز ناپدید می شود. «چاری» هم ناپدید می شود. بعد از کشتن قوچ کوهی به خانه آمدم. اسلحه ام را در خانه گذاشتم و به خانه ای رفتم که قرار بود آن روز چاری «بازی» را اجرا کند. «چاری» آنجا نشسته بود و با صاحب خانه چای مینوشید، «بازی»(اویون) هنوز شروع نشده بود. سلام کردم. هنوز چیزی به او نگفتم و هیچ یک از دسته های من به روستا برنگشته بود، و چاری گفت: حتی اگر ندانی، منتخب خدا (تانگری بردی) می داند که تو چه کردی و در غار چه دیدی ». سپس اعتراف کردم: «در غار تو و سوارانت را دیدم که سوار بر اسبهایی دم بریده بودند». او توضیح داد: اگر من خودم نمی آمدم آنها تو را می کشتند». و گفتم: « در برابر تو سر تعظیم فرود می آورم (من سانگا بویون). قبلا باورت نمیکردم ولی الان باور می کنم. فقط بگو: از کجا می دانی چه کسی برایت چقدر پول آورده است؟ «چاری» موافقت کرد، «من به تو نشان خواهم داد که چگونه انجام می شود. حالا مردم جمع می شوند و من به شما می گویم: «آتا بردی، لامپ را بردار». تو برای من روشنایی بده و مراقب خودت باش. با شمشیر دست بر سر همه خواهم زد. کسی را که دوبار آرام بر سرش زدم - او یک روبل آورده است. کسی را که سه بار زدم - او دو روبل آورده و غیره. سپس بپرس و کنترل کن که آیا درست شناخته ام یا نه. پیش از شروع "بازی"(اویون)، «پرخان» با یک شمشیر سر هر تماشاگری را لمس کرد. چون هوا گرم است همه کلاه سرشان است. خیلی ها روپوش هایشان را درمیآورند. من با یک لامپ راه می روم، متوجه می شوم و به یاد می آورم - بالاخره همه را می شناسم، هم روستایی هستیم. سپس نزد یکی از آنها نشسته آهسته پرسیدم تا دیگران نشنوند: "برای چه برای «چاری» دو روبل آوردی؟" بلافاصله عقب نشینی می کند: "از کجا تو این را می دانی؟"- "بله، من با او رفت و آمد می کنم، کمی یاد گرفته ام." او سرانجام اقرار می کند که عاشق یک دختر است و می خواهد بداند که آیا می تواند با او ازدواج کند». چنین باوری به توانایی شامان ها در باریک سنجی و کرامت در داستان «م. آشورعلییف» طنین انداز شده بود. در طول این مراسم او از «چاری» درباره سرنوشت برادرش می پرسد. شایعاتی به او رسید که اتفاقی برای برادرش در تاشکند افتاده است. هیچ نامه ای از او وجود نداشت. از «چاری» پرسیدم: "ببین چه اتفاقی افتاده". «پُرخان» به سمت پارچه سفید میرود و با صدای بلند دستور می دهد: "ببین و زود برگرد!" همه ما برای مدتی منتظر ماندیم. سپس «پُرخان» رو به من کرد: "خبری از او داری." - اعتراض کردم- "نه." «چاری» گفت: "هست- جستجو کن." معلوم میشود همان روز نامه ای از طرف برادرم آمده، اما اقوام من هنوز آن را به من نشان نداده اند. «پُرخان» همه چیز را می داند، هر چه از او بپرسی. به طور کلی، او باید انسان بسیار نیرومندی باشد. اگر نتواند "لشکر" جن خود را کنترل کند، او را می کشند». به گفته « گ. گاراتیف»، «چاری پُرخان» گاهی اوقات در حین اجرای "بازی" از یورت بیرون می دوید و با شلاق کسانی را که با افکار بد آمده بودند میراند. آنها هیچ کاری در برابر «پُرخان» انجام ندادند و فقط به نیروی او باور نداشتند، اما او این را نمی پسندید. «پُرخان» در چنین مواقعی میگفت: «چیزی (بیر زات بار) وجود دارد. و اگر یکی از آنهایی که در داخل نشسته بودند، او را باور نمیکرد، متوجه میشد و او را میراند و میگفت: «زمانی میآیی که جور دیگری فکر کنی («پیکیرینگی اؤور گل)». داستان های ارائه شده در اینجا حاوی اطلاعات جالبی در مورد سنت های شامانیسم ترکمنی است که هنوز در ادبیات بازتاب نیافته است.