header photo

به یاد "زوربا" ی سینمای ایران، عزت اله انتظامی

به یاد "زوربا" ی سینمای ایران، عزت اله انتظامی

بهروز مطلب زاده.

برش وخاطره ای از زندگی و سیر و سرگذشت او که حکایت گر چگونگی مخفی شدن عبدالحسین نوشین، بنیانگدار وپدر تئاتر نوین ایران واز رهبران حزب توده ایران در سال های طوفانی قبل از کودتای آمریکائی- انگلیسی28 مرداد 1332 درخانه اش است. خاطره ای شورانگیز و فراموش نشدنی. با هم از زبان خود عزت اله انتطامی بخوانیم :

« ... من دنبال خانه اجاره‌ای ميگشتم، بچه‌های تئاتر همه از اين جريان باخبر بودند. يك شب حسين خيرخواه مرا صدا كرد و گفت
«
داریی عقب خانه مي‌گردی؟»
گفتم
«
بله».
گفت
«
می‌تواني خانه‌ای كه اجاره مي‌كنی يك اتاقش را آماده كنی و تخت بگذاری برای مهمانی كه گاهی مي‌آيد و ميرود و بعضي وقت‌ها يكی دو شب در تهران مي‌ماند، اين مهمان مسافر علاقه‌ای برای رفتن به هتل يا مسافرخانه ندارد
در ضمن تأكيد كرد
«
دقت كن، خانه‌ای كه مي‌خواهي اجاره كنی، بهتر است مشرف به جايي نباشد، چشم‌انداز نداشته باشد، حتی در و پنجره‌های خانه‌های ديگر به طرف خانه تو باز نشود. خلاصه كه از ديد آدم‌ها دور باشد و حتماً جای خلوت و كم رفت و آمدی باشد و حتماً در كوچه‌ای فرعی باشد
من به خيرخواه نگاهي كردم و گفتم : «آقای خيرخواه شما برويد يه همچين جائی با اين مشخصات گير بياريد، زمينش را بخريد، بسازيد، من ميام ازتون اجاره مي‌كنم
غش‌غش خنديد و گفت
«
ناراحت نشو، بگرد يه جايی رو پيدا كن اين طوري باشه، ضرر نمي‌كني»
خلاصه راه افتادم، اين‌طرف و آن‌طرف البته بيشتر دلم می خواست اطراف تئاتر سعدی يعني دروازه شميران، پل چوبی، شاه‌آباد باشد. ناگهان يك خانه كوچك با دو اتاق‌خواب جدا از هم، يك جای پرت دقيقاً با مشخصاتی كه خيرخواه گفته بود گير آوردم. الله‌اكبر، وقتي خدا بخواهد، همه چيز درست مي‌شود.
در آن موقع با همسرم و مجيد پسر بزرگم زندگي می‌كرديم. مجيد پنج يا شش ساله بود. شايد انتخاب من به دليل همين كوچكي خانواده و جمع‌وجور بودن خانواده ما بود.
يك خانه كوچك با دو اتاق‌خواب يكی طرف چپ، يكی طرف راست، حياط و آشپزخانه و يك حمام الكي كه به درد نمي‌خورد، ولي می‌شد شست‌وشو كرد. در يك كوچه بن‌بست در خيابان خورشيد كه جز آسمان آبی و خورشيد عالم‌تاب در روز هيچ‌چيز ديده نمي‌شد. فوراً رفتم محضر و اجاره كردم. متعلق به يك سرهنگ بازنشسته ارتش بود.
اسباب‌كشی كرديم. من و همسرم به اتفاق مجيد در اتاق طرف راست ساكن شديم كه آشپزخانه هم داشت و آفتاب‌گير بود. و اتاق ميهمان هم اتاق دست چپی.
آن روزها من هر صبح به وزارت بهداری مي‌رفتم، از پل چوبي با اتوبوس خط هفده به چهارراه گلوبندك.
تمرين‌هايمان در تئاتر سعدی هم آغاز شده بود كه پس از يك ماه سروكله يك مهمان پيدا شد. با علامت رمزی كه قرار گذاشته بوديم، در زد. در را باز كردم. مردی شيك‌پوش و جاافتاده بود. به اتاق راهنمايي‌اش كردم. شام نخورد و فقط چای خواست. فردای آن روز، نزديك ظهر خداحافظی كرد و رفت.
كم‌كم عادت كرده بوديم. هرازگاهي كسی با رمز در مي‌زد، با ساك و چمدان و يا دست خالی. يك شب مي‌ماند و فردايش مي‌رفت. بعضی وقت‌ها حتی صبحانه هم نمی ‌خوردند.
به آقای خيرخواه گفتم
«
عجب كاری دست ما دادی. مسافرخانه مفتی و مجانی درست كرديم. چقدر هم برای من درآمد دارد. اين طوری پيش برود، يك هتل بزرگ می‌خرم و از دست هنر هم نجات پيدا مي‌كنم
خيرخواه خنديد و گفت : «اين طوری نمی ‌مونه. درست میشه
خلاصه يك شب در تئاتر سعدی، حسين خيرخواه و حسن خاشع، مرا صدا كردند و گفتند
«
امشب، مهمان اصلي كه چند وقتی می مونه میاد
هر كاریكردم، اسمش را نگفتند و خيرخواه همانجا گفت : «عزت لب تر نكنی‌ها! اصلاً قيد همه چيز و همه كس را بزن حتی قوم و خويش‌ها
تئاتر كه تمام شد، از تئاتر سعدی در خيابان شاه‌آباد تا پل چوبی راهی نبود. با عجله به سمت خانه به راه افتادم.
يك كليد درِخانه هم هميشه در دست مهمان‌ها می‌گشت. به همسرم گفته بودم که
«
اگر من نبودم، در را باز نكند
وارد حياط كه شدم، ديدم چراغ اتاق مهمان روشن است. حقيقتاً قلبم شروع به زدن كرد. يك سر به اتاق مهمان رفتم. روی تخت‌خواب دراز كشيده بود. لحظاتی خشكم زد. گلويم خشك شده بود. به تته‌پته افتاده بودم.
بلند شد و به طرف من آمد. يكديگر را بوسيديم. كم‌كم حال عادی پيدا كردم. عبدالحسين نوشين كه آخرين بار قبل از فرار سران حزب توده در زندان به ملاقاتش رفته بودم، جلوي من ايستاده بود.
پشت ميز كوچك ناهارخوری كه چند صندلی دورش بود، نشست و گفت: «بنشين عزت»
از تئاتر پرسيد: «چطوريه؟ خوب استقبال میشه يا نه؟» من هم با شوق جوابش را دادم.
گفتم : «شام كه نخوردی؟»
گفت: «نه
نزد همسرم رفتم شامی آماده كرده بود. به او گفتم: «اين مهمان ديگر از آن مهمان‌های يك شب، دو شبی نيست، تا مدتی پيش ما مي‌ماند.» 
گفت
«
چه كسی هست؟ می‌شناسمش؟» 
گفتم
«
نوشين.» 
خشكش زد. گفت: «چه كسی؟» گفتم
«
نوشين چرا مي‌ترسی؟» 
گفت
«
اين بابا از زندون در رفته، گير بيافتيم بابامونو در ميارن
شام كه آماده شد، به اتفاق نزد نوشين رفتيم، من با افتتاح تئاتر فردوسی در سال 1326 ازدواج كرده بودم و همسرم، تمام بچه‌ها را خوب می‌شناخت. در عروسي ما كه در گلوبندك، گذر مستوفی، گذر قلی برگزار شد، نوشين و تمام بچه‌های تئاتر فردوسی شركت كرده بودند.
تا نيمه‌های شب حرف ‌زديم. نوشين كليد در حياط را يك گوشه گذاشته بود. گفتم
«
آقا نگه داريد، من چند تا كليد درست كردم يك وقت لازم میشه
خداحافظی كرديم و برای خواب به اتاق خودمان رفتيم. من و همسرم تا صبح خوابمان نمی‌برد. عجب مسئوليت خطرناك و سنگينی به من داده بودند. به هر حال زندگی با يك زندانی ارزشمند، فراری و هنرمند آغاز شد. يا فاطمه زهرا؛ به خير بگذران!
فردای آن روز نوشين گفت
«
عزت، اسم من فردوسه. عبدالله فردوس
عبدالله فردوس از رفت و آمد اقوام سؤال كرد كه گفتم: «تمام احتياط‌ها انجام شده، مطمئن باشيد
صبحانه فردوس را بردم. خداحافظی كردم و عازم شدم بروم به طرف اداره. جرئت نمي‌كردم از در خانه خارج شوم. وقتی به خيابان رسيدم، فكر ميكردم همه به من نگاه مي‌كنند. وحشت سراپايم را گرفته بود. تا پاسبان يا افسري را مي‌ديدم، فوراً به ويترين مغازه پناه مي‌بردم و سرم را گرم می‌كردم.. رفتم سوار اتوبوس شدم. پل‌ چوبی ته خط بود. هميشه می‌رفتم صندلی آخر مي‌نشستم كه همه را ببينم، خوشم ميیآمد. اما آن روز همان صندلی اول نشستم. سرم را بلند نمی كردم. گاهي سرم را به طرف شيشه اتوبوس مي‌بردم و بيرون را تماشا مي‌كردم.
به هر حال به وزارت بهداری رسيدم. در اداره اطلاعات و روابط‌عمومي وزارت بهداری، تعدادی آدم‌های بیکار مثل من در يك اتاق مي‌نشستيم كه كاری نداشتيم. من در اين قسمت گاهی نمايش برای اجرا در محلی تهيه ميكردم، يا اجرا ميكردم. با هيچ كس نمی توانستم حرف بزنم. همه تعجب كرده بودند كه من چرا اين‌جوری شدم. به فكر فردوس كه مي‌‌افتادم تنم مي‌لرزيد نفسم تنگ مي‌شد.
گفته می شد شبی كه از زندان قصر فرار كرده، يكسره با اتوبوس به شوروی رفته است. ولی حالا اين آدم كله‌گنده در خانه ماست، يا امام زمان، بخير بگذران!
خلاصه روزها طول كشيد تا من بتوانم با اين تغير و طوفان در زندگی‌ام عادت كنم. با اين موقعيت خطرناك كه در خانه من به وجود آمده بود. نذر می‌كردم. صدقه می‌دادم و دائم می گفتم : «پروردگارا، كمكم كن
كم‌كم حال و احوالم عادی شد، و راحت بگو بخندم را از سر گرفتم و اصلاً انگار نه انگار كه چه بمب خطرناكی در خانه دارم. يك آدم فراری به قول امروزی‌ها ـ زندانی آكبند دست نخورده ـ..
ولي هميشه يك دلهره و وحشت خاصی شب و روز با من بود. درحقيقت هيچ وقت با خيال راحت نمی خوابيدم. روزها وقتی ميخواستم داخل كوچه فرعی خيابان خورشيد بشوم، يك افسر يا يك آژان را كه مي‌ديدم راهم را عوض مي‌كردم. قلبم به تپش می‌افتاد تا افسر از من دور بشود.
يك زندگي عجيب و غريب پيدا كرده بودم. با اين وجود پس از چند روز كاملاً خودمانی شديم و ناهار و شام را با هم مي‌خورديم. تقريباً شده بوديم يك فاميل.
يك هفته نگذشته بود كه يك شب رمز در زدن را شنيدم. در را باز كردم. يك آقاي خيلي شيك با عينك و يك خانم با چادر رنگ روشن، گفتند با آقای عبدالله فردوس كار دارند. به اتاق راهنمائیشان كردم. خودم به اتاق ديگر رفتم
بعد از مدت زمان كوتاهی فردوس مرا صدا كرد. دكتر كيانوری را كاملاً می ‌شناختم. ولي آن خانم را به جا نياوردم كه معلوم شد، مريم فيروز، همسر كيانوری است. سرنوشت آدم را چه جاهايی كه نمي‌برد و چه بلاهایی كه سر آدم نمی‌آورد؛ حيرت‌آور است!
من از سال 1354 تا سال 1364 در سريال هزاردستان به كارگرداني علی حاتمی، بزرگ‌مرد سينمای ايران، در نقش «خان مظفر» يعني عبدالحسين خان فرمانفرما بازی مي‌كردم و در سال 1377 در فيلم محاكمه به كارگرداني حسن هدايت نقش عبدالحسين خان فرمانفرما را بازي مي‌كردم كه در سه سكانس با دختر خان يعنی مريم فيروز بازی داشتم. صحنه‌ای كه مريم‌بانو خبر كشته شدن نصرت‌الدوله را برای فرمانفرما مي‌آورد.
در آن شب كه در منزل خيابان خورشيد، مخفیگاه فردوس، دكتر كيانوری به اتفاق مريم فيروز در منزل ما بودند. نمي‌دانستم بعد از ساليان دراز، نزديك به پنجاه سال بعد، بايد نقش پدرزن دكتر كيانوری را بازی كنم.
به هر حال ساعات آخر شب خانم و آقا رفتند. رفت و آمد به قدری دقيق و حساب‌شده بود كه به محض اينكه مهمان‌ها از خانه خارج شدند و پس از عبور از كوچه فرعی به خيابان رسيدند، اتومبيل جلوی پايشان ايستاد. البته برای همه كسانی كه آنجا رفت و آمد داشتند، وضع اين‌گونه بود.
لازم به يادآوری است كه بن‌بست و مخفي‌گاه فردوس هميشه خلوت و رفت و آمد در آن به ندرت ديده مي‌شد، ولی ميهمان‌های آخر شب زياد داشتيم. ملاقات‌هاي خصوصي كه اگر من تصادفاً به اتاق فردوس می‌رفتم، آدم‌هایی با سبيل كلفت و عينك‌های دودی و سياه و كلاه به سر را می‌ديدم كه برايم ناآشنا بودند.
رفت و آمدهايی هم بود كه روز انجام مي‌شد. مثلاً يك رفيق ديگر بود كه هر هفته يك بار برای زدن موی سر و صورت فردوس با كيف دستي پزشكي مي‌آمد
چند نفر ديگر هم مي‌آمدند كه خوب آن‌ها را می ‌شناختم ولي نمی‌دانستم چه كاره هستند.
سرانجام بعد از حدود بيست روز پس از تمام شدن نمايش شنل قرمز كه من بازی داشتم، خانم لرتا به من گفت
«
زود نرو خانه من هم مي‌خواهم با تو بيايم
خانم لرتا جايگاه بسيار بالایی در هنر تئاتر داشت. زن بافرهنگ و اهل مطالعه‌ای بود، هم همسر عبدالحسين نوشين بود، هم بازيگری كه سبك و سياق خودش را داشت.
تئاتر كه تمام شد، سوار ماشين برادرخانم لرتا شديم. كمی اين‌طرف و آن‌طرف رفتيم. و بالاخره اول خيابان خورشيد پياده شديم و به طرف منزل راه افتاديم كه خانم لرتا محل را برای رفت و آمدهای بعدی كاملاً ياد بگيرد.
كوچه فرعی را هم به برادرخانم لرتا ياد دادم، طوی كه بعدها درست سر ساعت، هنوز به سر كوچه بن‌بست نرسيده، مسافرش از خانه ما بيرون مي‌آمد و او منتظرش بود تا سوارش كند. همه چيز دقيق درست مثل ساعت.
خانم لرتا را به اتاق فردوس راهنمایی كردم. كمی داخل حياط ايستاد به اطراف خوب نگاه كرد. اتاق فردوس و اتاق خودمان را نشانش دادم. خيلي خوشش آمد. بالاخره من برای تهيه و تدارك وسايل شام به آشپزخانه رفتم. خانم لرتا با خود كيفی حمل مي‌كرد. به اتاق فردوس رفت. در كيف چند جلد كتاب، مقداری خوراكی به علاوه قهوه ترك، سيگار و مخلفات ديگر كه آن زمان مرسوم بود، برای او آورده بود.
رفت و آمد خانم لرتا هر هفته يك‌بار تكرار می شد. كم‌كم كاوه فرزند پنج، شش ساله‌اش را هم مي‌آورد.
گاهی هم جلسات هنری در حضور فردوس برپا مي‌شد كه كله‌گُنده‌های تئاتر، تك‌تك به منزل ما می‌آمدند و پس از اتمام جلسه همان ‌طور تك‌تك يا دو نفری منزل را ترك می‌كردند.
به اين جلسات تقريباً همه هنرپيشه‌های سطح بالای تئاتر مي‌آمدند.
گروه اگرچه خوراكی هم با خود می‌آوردند، ولی در اين جلسات كلاً شام و زحمات تهيه غذا و پخت و پز به عهده همسرم بود كه واقعاً زحمت می كشيد و كارش دشوار بود.
ماه‌ها می گذشت و گاهی در خانه فردوس در پل چوبي تمرين‌های دو سه نفری برای نمايش‌های بعدی انجام مي‌شد. اوقات بیکاری فردوس با دويدن در حياط، خوردن قهوه ترك، دود كردن يك نخ سيگار و گوش دادن به موسيقی كلاسيك با گرامافون كوكی و هر صفحه را هفت هشت دور شنيدن مي‌گذشت.
در تمام دوران اختفای فردوس، درباره هيچ مسئله سياسی و يا دستورهای بالای حزبی و اقداماتی اين چنينی گفتگو نمی ‌شد. خيلی زندگی روزمره‌ای داشتيم. گاهی هم با قرار قبلی در ساعات آخر شب ماشينی مي‌آمد، فردوس را به مهمانی ميبرد و او يا دم صبح می‌آمد يا روز بعد، هنگام شب.
ولی رفت و آمدها آن‌ قدر زياد شده بود كه اگر خانه برِ خيابان قرار داشت، حتماً نظرها را جلب مي كرد. چون سرووضع من گواهی می‌داد كه اين ماشين‌های مدل‌بالا اصلاً به من نمياد و همه می ‌فهميدند كه اين بيا و بروها هيچ‌گونه مناسبتی با من ندارد و اصلاً اين همه آدم‌های شيك‌ و پيك و ماشين و دم و دستگاه به من نمي‌آيد!.
در تمام دوران حضور عبدالله فردوس در منزل ما من و همسرم با هيچ كدام از افراد خانواده‌هايمان رفت و آمد نداشتيم. حتي عيد نوروز برای همه اين طور شايع كرده بودم كه مسئول آماده كردن و تمرين نمايش بسيار مهمی هستيم. شايد هم اقوام باور كرده بودند كه مثلاً من فعاليت سياسی مي‌كنم. ولي مشخص نبود چه نوع فعاليتی. شايد هم دارم كار خطرناكی می‌كنم كه دلم نمی خواهد اقوام كوچك‌ترين اطلاعی از آن داشته باشند.
ولی واقعيت اين بود كه، من ناگهان جایی افتادم كه فكر نمی كردم. درحقيقت من برای فعاليت‌های سياسی اصلاً ساخته نشده بودم. من عاشق كارم بودم و هر جايی كه بهترين را ارائه ميداد، من سر و كله‌ام پيدا مي‌شد و طلبه‌وار جلو می‌دويدم.
گروه تئاتر عبدالحسين نوشين و حسين خيرخواه گروهي نبود كه آدم بتواند از آن بگذرد و ورود من به اين گروه ورود به دانشگاهی بسيار مهم بود.
در اين ايام در آن روزهایی كه به وزارت بهداری می‌رفتم، گاهي براي اجتماعات، برنامه هنري اجرا مي‌كردم.
از تمام حسابداران وزارتخانه‌ها دعوت شده بود كه جامعه حسابداران را تشكيل بدهند. درحقيقت يك جمع صنفي به راه بياندازند. در آن شب مرا انتخاب كرده بودند كه برای اختتاميه جلسه، قطعه هنری اجرا كنم. خوب من ساليان درازی بود كه اصولاً پيش‌پرده يا قطعه اجرا نمیكردم، چون من در تئاتر سعدی مشغول بودم و مدت‌ها بود كه پيش‌پرده نمي‌خواندم
بالاخره با وساطت رئيس روابط‌عمومی و اطلاعات وزارت بهداری از من خواستند از همان قديمی‌ها يك برنامه اجرا كنم و بالاخره يكی از پيش‌پرده‌هایی كه در تئاترهای لاله‌زار سال‌های ١٣٢٤ و ١٣٢٥ می‌خواندم را، اجرا كردم.
در ضمن برای اين كه غيبت‌های طولاني من در اداره برايم دردسر درست نكند، با وجودی كه واقعاً دوست نداشتم و برايم كهنه شده بود، مجبور بودم از اين فعاليت‌ها بكنم.
شعری از پرويز خطيبی از زمان قديم خواندم كه به مديركل‌های وزارتخانه‌ها به خاطر دزدی‌های كلان و حيف و ميل‌های اداری بد و بيراه می‌گفت. برنامه بي‌نهايت مورد استقبال قرار گرفت و مورد تشويق قرار گرفتم
غيبت‌های طولانی خودم را با اين كارها صاف ميکردم. فردای آن روز قبل از ظهر طبق معمول به تئاتر سعدی رفتم. جلوي تئاتر با چند نفر از بچه‌های تئاتر سعدی و برادران صاحب تئاتر جمع بوديم كه يك جيپ شهربانی جلوی تئاتر پارك كرد. یک لباس شخصی با يك پليس پياده شدند و يك‌راست به طرف در تئاتر سعدی آمدند و سراغ مرا گرفتند. من جلو رفتم و خودم را معرفی كردم. ناگهان پاسبان مچ دست مرا گرفت و با كمك مأمور لباس شخصی به طرف جيپ بردند و با زور مرا هل دادند و سوار كردند.
جيپ كه حركت كرد، يكی از همكاران تئاتر سعدی از قضيه خانه من و مخفی شدن كسی در آن با اطلاع بود، فوراً با وحشت و دست‌پاچگی حسين خيرخواه و ديگران را باخبر مي‌كند و به زودی، تمام ارگان‌هاي مخفی حزب توده باخبر مي‌شوند و دست به اقداماتی میزنند كه هر چه زودتر محل اختفای عبدالله فردوس را عوض كنند.
من در جيپ انگار نفس نمی كشيدم، فقط فكر ميکردم مگر من چقدر مي‌توانم دوام بياورم؟!
نوع شكنجه‌های متداول را شنيده بودم، ولی هيچ ‌وقت فكر نميكردم كه روزی خودم اين ‌طور گرفتار شوم. صدای قلبم را مي‌شنيدم با خودم فكر می‌كردم حتماً قضيه خانه مرا فهميده‌اند و حالا مرا شكنجه ميدهند تا آدرس خانه را نشانشان بدهم. تصميم گرفتم هر قدر كه می‌توانم تحمل كنم و به اين زودی دهانم باز نشود ولی خودم مي‌دانستم نمیتوانم مبارز ورزيده‌ای باشم
من اصلاً نا ندارم راه بروم! دست به دامان خدا شده بودم. ای كاش همه‌اش خواب باشد فكر مي‌كردم اگر تا ظهر دوام بياورم، حتماً بچه‌های جلوی تئاتر سعدی كه ديدند مرا گرفتند و بردند، كاری مي‌كنند.
جلوی شهربانی، جيپ توقف كرد. پاسبان و مأمور شخصی مرا از پله‌ها به بالا هدايت كردند. اصلاً نمی‌توانستم راه بروم چشم‌هايم سياهی می‌رفت، درست مثل اينكه مرا دارند ميبرند اعدام كنند و حكم اعدام قطعی شده و ديگر فرجی نيست و بايد اعدام شوم.
به اتاقی خالی داخل شدم. بلافاصله در را بستند. اتاق به طرف حياط شهربانی راه داشت. كف اتاق روی زمين ولو شدم. نميدانم چقدر گذشت كه ديدم يك آقایی كه می‌شناختم و آن شب هم در جامعه حسابداران بود و حتی بعد از اجرای برنامه من، كلي هم مرا تشويق كرد، سروكله‌اش پيدا شد. با خوشحالی سلام كردم.
به طرفش رفتم. اصلا انگار نه انگار كه مرا می ‌شناسد. گفت: «دنبال من بيا.» 
به دنبال او، به اتاق ديگری كه چند افسر پليس نشسته بودند، هدايت شدم. افسرها، بِرّ و بِر به من نگاه مي‌كردند و گاهي پِچ‌پِچ‌كنان بيخ گوش يكديگر حرف مي‌زدند و می ‌خنديدند. ناگهان در اتاق باز شد و دو نفر شخصی وارد شدند. همه نشستند. سكوتی برقرار شد. من هم اصلاً جرئت نميکردم سرم را بلند كنم. هر چه دعا بلد بودم، خواندم. نذر كردم كه اگر به خير بگذرد، به فقرا پول بدهم. تنها كاری كه ميتوانستم انجام بدهم اين بود كه دست به دامان خدا شوم، خدايا نجاتم بده... خدايا نجاتم بده...
يك افسر كه درجه بالاتري داشت؛ گفت: «پسر اين پيش‌پرده ضد دولتي را با اجازة چه كسي خواندي؟! كارت به اينجا رسيده پا تو كفش دولت مي‌كني؟!
ناگهان چشم‌هايم باز شد و متوجه شدم كه آن ‌طوری كه من فكر ميکرد نيست. لحظاتی خشكم زد و همين‌ طور به پرسش‌كننده خيره شده بودم. كم‌كم شروع به صحبت كردم. گفتم ضد دولتی نبود. دردِدل يك كارمند بود. آن را هم هشت سال پيش يك شب در لاله‌زار كه در تئاتر پارس بودم، خوانده بودم. آن شب هم كارمندهای حسابداری جمع بودند، از من خواهش كردند تا اجرا كردم. اصلاً من سال‌هاست اين برنامه‌ها را اجرا نمی‌كنم. خدا را شاهد ميگيرم خودم هم دلم نمي‌خواست بخوانم. من دوست دارم تئاتر بازي كنم. مدت‌هاست از اين كارها دست برداشته‌ام. اصلاً كسرِشأن من است. حالا گاهي تئاتر سعدي كار مي‌كنم گاهي تئاتر تهران، گاهي تئاتر پارس، گاهي تئاتر هنر.
كم‌كم صحبت و گفت‌و‌گوها درهم شد و يك كاغذ آوردند جلوی من كه امضا كن كه ديگر از اين شعرها نخوانی و به تعهد خودت هم پايبند باشی... و الا... بعد هم گفتند
«
تو مرخصی، مي‌تواني بروی». 
باور نميكردم. ديدم همان آقایی را كه در جامعه حسابداران ديده بودم، شروع به حرف‌زدن كرد. فهميدم آب از كجا گِل شده. با نگاهی كه به او كردم، حرف‌هایی را كه در شأنش بود، در دلم به او گفتم و سر تكان دادم
راه افتادم از پله‌های شهربانی كه آمدم پايين، ناگهان اين فكر به مغزم آمد كه نه بابا، قضيه اين ‌طوری نيست. حتماً بوئی برده‌اند، حالا هم مرا مرخص كرده‌اند كه دنبال من راه بيافتند و خانه را ياد بگيرند و اگر موفق بشوند، خدا میداند كه چه پيش می‌آيد. چه سر و صدایی راه مي‌افتاد تمام خانواده من، همسرم، پسرم، همه را ميگيرند و مي‌اندازند هلُفدوني.
پيش خودم فكر كردم بايد بسيار حساب‌شده رفتار كنم. از شهربانی به طرف خيابان سپه در باغ ملی راه افتادم. پيچيدم طرف توپخانه و رفتم جلوی روزنامه اطلاعات به طرف گلوبندك. جلوی بازار سوار يك اتوبوس شدم كه اصلاً نميدانستم كجا میرود. رفت تا آخر خط و راننده گفت
«
آخر خط است پياده شويد»
اصلاً نمي‌دانستم كجاست. يك خرده پرسه زدم. آن موقع شروع حركت اتوبوس‌ها از بازار بود و به راه‌آهن ختم میشد يا از بازار به طرف شرق تهران.
سوار يك اتوبوس شدم چند بار پياده شدم. تقريباً از ظهر گذشته بود كه بالاخره سوار خط هفده كه ميی آمد پل چویي شدم. با دقت تمام اطرافم را نگاه ميكردم. با ترس و لرز به طرف خانه آماده انفجار حركت كردم. چند كوچه هم اين طرف و آن طرف رفتم تا كاملاً مطمئن شدم كسی دنبال من نيست.
بالاخره با بسم‌الله و قل هو الله، كليد را به قفل نزديك كردم. در را باز كردم. حدوداً ساعت دو بعد از ظهر بود كه ديدم آقای فردوس لباس پوشيده، كلاه و كيف به دست آماده در گوشه حياط ايستاده و سر و صدای همسرم و مجيد از آشپزخانه می‌آيد. اصلاً متوجه جرياني كه ميگذرد نبودند. يكی از بچه‌های تئاتر كه خانه ما را بلد بوده و رمز در زدن را هم ميدانست، به اطلاع فردوس رسانده كه آماده حركت باشد. فردوس از يكی دو ساعت قبل از ظهر آماده در حياط منتظر بوده و لحظه‌ای كه مرا ديد، با عجله به طرف من آمد و ناگهان سيلی محكمي به گوشم زد. سكوتي طولاني بين ما حاكم شد
هم من حيرت كردم، هم خودش. اصلاً متوجه نشد چه كاری كرده، گفت
«
كسي دنبالت نبود؟»
فقط نگاه كردم. واقعاً نمی‌دانستم چه بگويم. فقط با سر اشاره كردم خير و به طرف اتاق خودمان رفتم. دو سه بار صدا كرد
«
عزت وايسا كارت دارم...»
اصلاً نميتوانستم كاری بكنم، جز اينكه بدوم در اتاق و تنها باشم.
با عجله دويدم. فردوس با شنيدن صدای زنگ در به سرعت به اتاق خود رفت و مخفی شد و از پشت شيشه حياط را نگاه كرد. آقای حسام لنكرانی كه بارها خانه ما آمده بود، داخل شد. خيلی راحت و سرحال گفت
«
فردوس كجاست؟» 
فردوس با كيف دستی از اتاق بيرون آمد و به اتفاق خانه را ترك كردند.
شب رفتم تئاتر سعدی. بچه‌ها دوره‌ام كردند. هر چه اتفاق افتاده بود، توضيح دادم البته به جز، خوردن سيلی.
قدری از طرف حسين خيرخواه و حسن خاشع مورد انتقاد قرار گرفتم كه آدم وقتی مهمان دارد يا كسی در منزلش مخفی شده، نبايد اصلا در اجتماعات شركت كند و كلی راه و رسم يادم دادند.
بعد از چند روز به من خبر دادند كه آقای فردوس امشب می آيد. دمدمای غروب داشتم می ‌رفتم برای خريد، چون هر وقت اين رفت و آمد ها انجام می‌شد، يكي دو نفر تا ديروقت می‌ماندند و بايد پذيریی می‌شدند
از كوچه بن‌بست قديمی خارج شدم. ديدم يك ماشين مشكی شيك، سر كوچه نگه داشت و فردوس پياده شد و به اتفاق دو نفر به طرف پناهگاه حركت كردند. با عجله رد شدم كه زودتر خريد كنم كه ماشين از جلوی من با سرعت عبور كرد.
همسرم مشغول آماده كردن غذا و مخلفات مربوطه شد. من هم در تاريكی در حياط، روی پله‌های در ورودی نشستم و با خود حرف ميزدم. چطوری ناخودآگاه افتادم وسط جريانی كه فكر نمی‌كردم اين شكلي شود
از برخورد فردوس ناراحت بودم. با خودم فكر كردم اگر می پرسيد جريان چی بود و من تعريف می ‌كردم، بخصوص پس از نجات از چنگال پليس. چقدر خوشش می‌آمد كه اين طور آگاهانه رفتار كردم. آرزو می‌كردم يك طوری اين قضيه تمام بشود. ديگر داشتم می‌بريدم....
از اتاق فردوس، صدای گفت‌وگو و بگوبخند به گوش می‌رسيد. با وسايل پذيرايی به طرف اتاق رفتم. در زدم. فردوس گفت
«
بيا تو
از دو نفری كه با فردوس آمده بودند، دكتر يزدی را خوب مي‌شناختم كه خنده‌اش معروف بود. يك‌بار هم بالای سر پدرم كه سخت مريض بود، آمده بود، البته قبل از تيراندازی به شاه.ديگری را نمی شناختم
فردوس وقتي مرا ديد لحظاتی سكوت كرد. من هم مستقيماً به او نگاه نكردم و واقعاً چيزی برای گفتن نداشتم. بالاخره سيلی استاد مَثَلي است قديمي.
آخرهای شب مهمان‌ها رفتند و ساعت‌ها و چراغ ‌اتاق فردوس روشن بود.
اين اواخر فردوس اغلب تنها بود و بيشتر به فكر فرو می‌رفت، طوری كه گاهی، وقتی برايش قهوه میبردم. لحظاتي متوجه نمي‌شد و من او را متوجه مي‌كردم. قهوه ترك را با لذت می خورد. سيگاری آتش ميزد و يك صفحه كلاسيك گوش می‌داد و چشمانش را می ‌بست و در خود غوطه‌ور مي‌شد
اين طور قهوه خوردن فردوس آن ‌قدر زيبا و دوست‌داشتنی بود كه بعدها من اين كار را می ‌كردم، ادايش را درمی‌آوردم. منتهي كسي نبود به من نگاه كند و لذت ببرد
اصلاً هم نمي‌دانستم، واقعاً من از خوردن قهوه و پكي به سيگار زدن و گوش كردن به موسيقي كلاسيك لذت ميبردم يا خودم می‌دانستم دارم ادا درمی‌آورم. چيزی از موسيقی نمی ‌فهميدم
روز بعد، پس از صبحانه فردوس مرا صدا كرد و گفت : «می‌‌خواهم برايم وسايلی تهيه كنی» 
گفتم
«
خوب آقا چه چيزی می‌خواهيد؟»
يك ساعت اُمگا خواست و چند قواره پارچه كت و شلواري كه قرار شد من نمونه آن ها را ببرم كه رنگ و جنس پارچه آن را انتخاب كند. يك جفت دستكش چرمی و يك ساك كه بتواند روی دوشش بياندازد و حمل اش آسان باشد هم سفارش داد
با توضيحاتی كه فردوس برای خريد داد، حدس زدم مثل اينكه انشاءالله ميخواهد برود سفر!. گفت‌و‌گو با فردوس به اينجا منتهی شد كه حتی همسرم نبايد از اين مسئله باخبر باشد
كاملاً مخفی و بسيار ماهرانه بايد خريد انجام شود. فردای آن روز، شروع كردم به خريد، البته با پولی كه در اختيارم گذاشته بود، سه قواره كت و شلوار انگليسی، يك ساعت بند چرمی و يك ساك چرمی خوش‌رنگ...
تقريباً اواخر تابستان ١٣٣١ بود كه يك روز فردوس گفت: «بعد از اينكه من رفتم، يكی از همكاران كه مي‌شناسي مي‌آيد اثاثيه كمی كه اينجا دارم را ميبرد. كتاب‌ها، صفحه‌ها، گرامافون و...
همين‌ طور نگاهش می‌كردم، گفتم
«
قراره جايی تشريف ببريد؟»
فردوس نيم‌نگاهي به من كرد و بعد از سكوتی طولانی سرش را بلند كرد و گفت :
«
بعدا به تو مي‌گويم. ولي نبايد به كسي بگویی»
معلوم بود كه فردوس خودش را آماده می‌كند كه برود. صفحه‌ها را بسته بود و كتاب‌ها و لوازم شخصی، ساک ‌دستي پر از وسايلی بود كه من خريده بودم. به اضافه مقداری قهوه و سيگار كه خانم لرتا آورده بود.
چند روزی گذشت. يك روز بعد از ظهر صدای زنگ در شنيده شد. در را باز كردم.
دكتر مرتضی يزدی، حسام لنكرانی و آقای ديگری كه مي‌دانستم از اعضاء بالای كميته مركزی حزب توده است، وارد حياط شدند. برای چهار نفر صندلی گذاشتم. مختصر پذيرايی كردم. فقط يكی دو جمله شنيدم كه از طريق آشنايان تمام برنامه‌ها حتی برنامه‌های آن طرف هم هماهنگ شده است. فردوس برای آخرين بار به اتاق خود رفت. و با ساک ‌دستی، كلاه، عينك و پالتو هميشگی در دست وارد حياط شد و گفت :
«
آماده‌ام »
كمی بگوبخند كردند تا هوا كاملاً تاريك شد. فردوس مقداری ميوه و خيار با يك كارد ميوه‌خوری و يك نمكدان در دستمال پيچيد و در ساك قرار داد و آماده حركت شد.
من، همسرم و مجيد برای خداحافظی آماده بوديم، خلاصه فردوس خداحافظی كرد و به خاطر زحمات ومشكلات زيادی كه در اين مدت بر دوش همسرم بود تشكر كرد. مجيد هم كه از همه چيز بی‌اطلاع بود، فقط نگاه مي‌كرد.
فردوس وقتي جلوی من آمد كه خداحافظي كند، گفت : «انشاءالله بعد از انقلاب ـ منظورش انقلاب توده بود ـ شانس ديدن شما را داشته باشم.» 
هر چهار نفر خنديدند. مثل اينكه مي‌‌دانستند بعدها چه اتفاقی خواهد افتاد. (واقعاً چه اتفاق‌هایی هم افتاد)
با خداحافظی و ديده‌بوسی چند قطره اشك هم روان شد. لحظه‌ای كه می‌‌خواست از در حياط بيرون برود، دست مرا گرفت برد گوشة حياط و گفت
«
عزت آن قضيه را فراموش كن. به جان كاوه و به جان لريك (نوشين، لرتا همسرش را به اين نام صدا ميکرد) دست خودم نبود. از لحظه‌ای كه شنيدم تو را گرفتند و به من خبر دادند كه آماده بشوم برای تغيير محل، سخت‌ترين لحظات دوران مخفی بودنم بود»
هر چهار نفر از در خارج شدند. تا سر كوچه دنبالشان رفتم. فردوس باز هم از من و همسرم تشكر كرد.
يك ماشين مشكی خيلی شيك آماده بود. سوار شدند. لحظاتی ايستادم و سرم را رو به آسمان كردم. هوا صاف و آسمان پر از ستاره بود. ته دلم گفتم
«
خدا را شكر به خير گذشت
به خانه برگشتم. من و همسرم بدون اينكه حرفی بزنيم يكديگر را نگاه كرديم. نزديك به دو سال با چه ترس و لرزی و با چه زحمتی زندگی كرديم. قطع رابطه با همة فاميل و دوستان، در حياطی كوچك با يك زنداني فراری كه در حقيقت خود ما هم زندانی بوديم. مجيد هم زنداني بود.
بعد از يكی دو روز كه از رفتن فردوس گذشت. به من پيغام داده شد كه شب يا بعد از ظهر بروم منزل خانم لرتا
من خيال می‌كردم كه فردوس را دم مرز گرفته‌اند. راوی گفت
«
نه، ناراحت نشو. مهمان ات از مرز گذشته. الان در خاك شوروي است
چند روزی نگذشته بود كه يك نفر آمد دَمِ در خانه. اول وقت بود قبل از اينكه از خانه بيرون بروم. بعد از سلام و عليك، گفت
«
من براتون پيغام آوردم. لطف كنيد هر چه زودتر خانه را خالی كنيد. مورد احتياج حزب است
گفتم
«
من خانه را اجاره كردم. اجاره‌نامه رسمی دارم
گفت
«
به آن كاری نداريم. ما اجاره را به شما می‌دهيم، شما پرداخت می‌كنيد. فعلاً اقدام كنيد. هر چه زودتر جايی پيدا كنيد و برويد. زود اينجا را تخليه كنيد.
تازه گرفتاری بعد از رفتن فردوس شروع می ‌شد. اولاً خانه در اجاره من بود، اگر بخواهند فعاليت حزبی بكنند و خانه لو برود يقه مرا می‌گيرند. دوم اينكه همسرم فرزند دوم را می‌خواست به دنيا بياورد
تئاتر هم كه تعطيل بود كاری نبود. بالاخره به ناچار با رفت و آمد طرف رابطه، برای تخليه خانه، در منزل مادر محمد‌علي جعفری، اتاقی اجاره كردم و سريع اسباب‌كشی كردم و كليد را به رابط دادم. قرار شد هر بار برای اجاره‌خانه به آدرسی كه دادم بيايد و سر برج پول بياورد. چون هم بیکار بودم و بی پول و هم زايمان زنم در پيشِ رو بود
بعد از چند ماه هنگامی كه اجاره را به سرهنگ دادم، بايد می‌رفتم منزلش، خيابان فخرآباد، پل چوبي. به من گفت : «بفرماييد تو. دلم نمی‌‌خواست بروم چون حس كردم مي‌خواهد مطلبی به من بگويد»
به هر حال رفتم. گفت
«
آيا شما خانه مرا به كس ديگري اجاره داديد؟»
مانده بودم چه بگويم، گفتم
«
نه!، اما يكی از اقوامم آمده بود تهران جا نداشت. خواهش كرد چند روزی خانه در اختيارشان باشد... من هم به خاطر وضعِ‌حمل همسرم بايد پيش اقوام نزديك‌تر باشم...»
قول دادم هر چه زودتر خانه را تخليه و تحويل بدهم. سرهنگ آدم بسيار خوبي بود. اصلاً نفهميده بود كه چه كارها انجام می شده. به هر حال كارهای سياسی است و خطرناك. حالا من بدبخت نميدانم برای تخليه به چه كسی مراجعه كنم
رفتم در خانه وقت و بيوقت در زدم. هيچ‌ كس نبود.
گرفتار يك دردسر جديد شده بودم. اگر سرهنگ برود و شكايت كند، من از كجا بدانم كه در آن خانه چه خبر است. بالاخره از طريق رفقای بالا كه می‌شناختم و آقای دكتری كه مطب داشت و هر پانزده روز يك‌ بار برای اصلاح فردوس می‌آمد، دست به دامن شدم كه تو را به هر كس كه مي‌پرستی مرا نجات بده. من با اين قايم‌موشك‌بازی دارم دق می‌كنم. حال مرا تشخيص داد و گفت
«
به زودی ترتيب كار را ميدهم»
بعد از پانزده روز، تقريباً نيمه ماه كليد‌های خانه را برای من به آدرسی كه داده بودم آورد
سراسيمه دويدم، رفتم و در خانه را باز كردم. چه خانه‌ای درست كرده بودند، مثل كارخانة آهن‌بری. آن ‌قدر آشغال بود كه اصلاً نمی‌شد تشخيص داد چه خبر است. خلاصه رفتم سراغ سرهنگ كرايه يك ماه را جور كردم. با قربون و صدقه سرهنگ را بردم محضر اجاره‌نامه را فسخ كردم. از سرهنگ خواهش كردم خانه را تميز كنم. گفت
«
نه، ميدهم كارگر آنجا را تميز كند.» 
گفتم
«
خيلی آشغال و وسايل اضافی آنجا هست» 
سرهنگ گفت
«
همه را ميدهم آشغالی ببرد...»
بعدها يك روز سرهنگ را ديدم، گفت
«
آقای انتظامی درآن خانه چكار می‌كردند؟ بمب مي‌ساختند؟ پر از براده ‌آهن بود. كارگاه توليدی درست كرده بودند
من بايد يك طوری خودم را نجات میدادم
بالاخره رامين به دنيا آمد. شب و روز نداشتم. حالت ديوانه‌ها را داشتم. ميی خواستم فرار كنم. تصميم گرفتم از مملكت بزنم بيرون. ماه‌ها طول كشيد تا نقشه رفتن كامل شود...»

 

Go Back

Comment