header photo

فاش می گویم به آوازِ بلند

فاش می گویم به آوازِ بلند

 

فاش می گویم به آوازِ بلند

همچو نی گر بند بندم بگسلند

 

روزگارِ پیر را تا یاد بود

پایه ی این تخت بر بیداد بود

 

هم از آن ضحّاک تا این اژدها

از ستم هرگز نشد مردم رها

 

گر نکو در کارِ شاهان بنگری

هر یکی بینی بتَر از دیگری

 

خوانده ای آن دست تا زانو دراز؟

آن درازی بود بر بیداد و آز

 

پس ز هر دستی ستم افزوده شد

نامه ی عالم سیه زین دوده شد

 

نیکویی کم کم دگرگونی گرفت

تا بدی این مایه افزونی گرفت

 

داد دست از دادخواهی در کشید

تا ستمکاری بدین غایت رسید

 

چون بد افتد مردمِ گمراه را

بانگ یابویی گزیند شاه را

 

یابویی از بوی جفت آگاه شد

داریوش، آن شاهِ شاهان، شاه شد!

 

خوانده ای آن ماردوشِ مغز خوار

پادشاهی راند بر سالی هزار؟

 

آن ستمگر را نه چندان سال بود

خلق را هر روز سالی می نمود

 

مغز مردم خوارگی شد پیشه اش

زانکه از اندیشه بود اندیشه اش

 

چون به ناپاکی سر از مردم بتافت

بوسه ی ابلیس را پاداش یافت

 

بس به دستِ زور گِرد آورد گنج

تا به بادش داد آن بازوی رنج

 

هر که در خود کاوه ای دارد نهان

ای برادر کاوه ات را وارهان!

 

کاوه را آزاد کن تا برجهد

خیره سر را تیغ بر گردن نهد

 

ای خوشا روزی که خلقِ دادخواه

بگسلد از دست و پا زنجیرِ شاه!

 

کرکسی خود را به سیمرغی گرفت

مانده از کارش جهانی در شگفت

 

گقت من حاجت گذارِ هرکسم

تا پری از من بسوزی در رسم

 

گرچه از گندش جهان آگنده شد

مرده خوران را هوس ها زنده شد

 

دوزخی از حرص و آز افروختند

هم پرِ او هم پیِ خود سوختند

 

وه که زان خود سوختن سودی نبود

بلکه دودی نیز بر دودی فزود.

 

خلق چون دریا و دریا تند خوست

خشمِ پنهان جوش ِ توفان ها در اوست

 

می تپد دریا ز توفانی شگفت

ناخدا این موج را آسان گرفت

 

می خروشد موج و یورش می بَرد

تازیانه ش می زند آن بی خِرَد.

 

سخت و سنگین می نمایی این زمان

باش تا گرداب بگشاید دهان

 

گفتمت، اما چه حاصل؟ نشنوی!

باد می کاری که توفان بدروی.

 

پادشاهی بود با شاخی کلُفت

شاخ را در تاجِ زرٌین می نهفت

 

شاخِ پنهان رازِ آن گستاخ بود

تاجداری خود کجا بی شاخ بود!

 

سر تراشی کو سرِ شه می سترد

پی به رازِ شاه بُرد و جان نبُرد

 

شاخ هر دم در دلش سر می کشید

بیمِ جانش بود و دم در می کشید

 

چون گران شد بر دلش رازِ نهفت

رفت و آن ناگفته را در چاه گفت

 

از درونِ چاه  نایی بر دمید

نای بین کز ناله ای آمد پدید

 

آری، آری ناله، بنیادِ نی است

رُستن و بالیدنِ نی از وی است

 

نی که عالم را به نالیدن گرفت

در هوای ناله بالیدن گرفت

 

آنکه از وی شد دلِ نی ناله خیز

ناله را خواهانِ نی کرده ست نیز

 

ناله و نی مانده دیری بی زبان

وعده شان کنجِ دهانِ آن شبان

 

آن شبانِ دردمندِ دادخواه

گلّه غارت کرده ی گرگانِ شاه

 

آمد و بند از دهانِ نی گشاد

وان لبِ خاموش را بر لب نهاد

 

شاخ دارد شاه را نی دم گرفت

شاخ دارد شاه در عالم گرفت!

 

بخش هفتم کتاب مثنوی بانگ نی سروده ی استاد هوشنگ ابتهاج(ه ا سایه)

Go Back

Comment