header photo

آخرین سرباز بازمانده دوران حکومت ملی آذربایجان درگذشت

آخرین سرباز بازمانده دوران حکومت ملی آذربایجان درگذشت


حسین تمامی، سرباز بازمانده از دوران حکومت ملی آذربایجان و یکی از شاهدان عینی جنایات پهلوی، درگشت.

این نه اولین و نه آخرین شاهد است. جنایاتی که ارتش شاه و جنایتکاران نظام منحوس شاهنشاهی در حق مردم  آذربایجان مرتکب شدند تا ابد لکه ننگی بر پیشانی استبداد خواهد ماند و سنگ و چوب و گل و گیاه همه شاهد آن جنایات بوده و هستند.

..‌. برف دیگر نمی بارید و روز بر دفتر خونین نقطه پایان می گذاشت.

سایه غروب بر دشت فرود می آمد. خورشید که گوئی آز روشن کردن حباب زمین در آن روز خونین شرمگین بود، می رفت تا در پشت حجابی از انبوه ابر، در پشت قله سبلان خود را پنهان کند. نیمی از قله که هراسان از پشت ابر قد کشیده بود، سرخ و خونین، و نیم دیگرش کبود و عبوس می نمود. سورچی پیر غرق در تماشای قله یکباره مهار را کشید.

- می بینید، گریه می کند.

ایاز با تعجب شانای را نگاه کرد، بر گشت از سورچی پرسید :

-پدر کی گریه می کند؟.

-سبلان گریه می کند پسرم، مثل همیشه.

شانای و ایاز به دقت به قله سبلان، چشم دوختند. به نظر شانای چنین می‌رسید که سبلان در هاله‌ای از ابر و نور، در هیئت یک مادری، اشک ریزان و هراسان از میان ابر قد کشیده است، و به روی آنان آغوش گشوده است. لچک سفید سایه دار سبلان غرق در خون و اشک بود و دامن مهربانش به درازای دشت دوخته شده بود. نیمی از چهرۀ با صلابت اش را بدست خورشید سپرده بود تا به رغم داغی که بر دل دارد، آن را رنگ کند، نیمی دیگر، کبود و عبوس ومخوف بود. چنانچه گوئی به راستی اشک می ریخت. شانای غرق در تماشای قله نجوا کرد :

-بله گریه می کند، خون هم گریه می کند!

شانای در هیئت سبلان، مادرش را می دید که اشک ریزان، فریاد کشان با دست های افراشته به سوی الیاس می دوید و فریاد می کرد :

-الیاس بر گرد!.

درشکه به راه افتاد. از کنار چشمه های آبگرم که بخار اب هایشان آز سطح برف بالا می رفت، می گذشتند و به دامن سبلان نزدیک و نزدیک تر می شدند. سبلان آنقدر نزدیک می نمود که گوئی به استقبال شان آمده است. سورچی پیر که غرق تماشای قله بود، سر تکان داد و گفت :

-همیشه همینطور بوده.

چشمه آب گرم را نشان داد و گفت :

-اشک سبلان!

مکث کوتاهی کرد و گفت :

-ولی این اشک ها روزی سیل خواهد شد.

نگاهش را به افق های دور کشاند و افزود :

-سالیان سال است که به پیکار فرزندانش چشم دوخته است. سالیان دراز است که سعادت فرزندانش را آرزو می کند. برای همین است که با پیروزی آنها شاد می شود و با شکست آنها اشک می ریزد. امروز باز اشک می ریزد چون، هزاران هزار تن از فرزندانش را به خاک و خون کشیده‌اند. هزاران زخم بر دلش نشانده اند. با وجود این وقارش را حفظ کرده، و در برابر دشمنان سر خم نکرده است. دامن بلند و سفیدش را زیر سر فرزندان به خون خفته اش گسترده تا وقتی که به ترک زین اسب دشمنانشان بسته می شوند، مثله نشوند و هیبت مردانه شان را آز دست ندهند.

با نرم ترین، سفیدترین و پاک ترین برف ها فرزندانش را کفن پوش می کند، تا با نگاه دشمن نابکار، آلوده نشوند. آری، او این کار را می کند.

صدای پیرمرد می‌لرزید، اما هنوز همچون آتشفشانی که گدازه‌های درونش را فرو می‌ریزد، حرف میزد :

-دشمنان ما کور خوانده اند. ابلهانه فکر می کنند که می توانند دوباره این مردم را به زنجیر بکشند.

اینجا سرزمین بابک ها، قورقود ها، کوراوغلی ها، نبی ها و ستارخان هاست.

فرزندان ما همه ظلم ستیز و عدالت پرورند. در برابر ظلم سر خم نمی کنند. این آن چیزی است که آنها باید تو گوششان فرو کنند..‌

*****

آقای محمد علیمرادی، کارگردان و مستندساز آذربایجانی، مستندی با عنوان «آخرین سرباز» در مورد جنایات رژیم پهلوی در آذربایجان با شرح گفته‌های آقای «حسین تمامی» ساخته است.

یادش گرامی و ماندگار باد!

Go Back

Comment