header photo

با حسرت آن روزها زیستم!

با حسرت آن روزها زیستم!

اواسط سال های دهه 60 و 70 قرن بیستم، در ولایت اردبیل، در آذربایجان ایران، شرایط اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی بسیار سختی حاکم بود. درشهر اردبیل،  مرکز این ولایت (که خود وابسته به استان آذربایجان شرقی بود)، از صنعت هیچ خبری نبود. اقتصاد شهر اردبیل صرفا به خرید و فروش در بازار خلاصه می شد. به این معنا که طی روز، مردمان محلات و روستاهای اطراف آن به این شهر سرازیر شده و مشغول خرید و فروش می شدند.

در این شهر، از آنچه که به عنوان مراکز صنعتی یاد می شود، تنها، چند کارگاه  ظروف سفال و آجرپزی بود که فعالیت می کردند. بطور کلی زندگی و گذران اکثر مردم از راه کشاورزی می گذشت. در یک کلام، اکثریت اهالی در شرایط فلاکت باری زندگی می کردند.

اکثریت مطلق مردم این منطقه بی سواد بودند و از تمدن جهانی به مفهوم واقعی آن عقب مانده بودند. افرادی که دوره تحصیلات متوسطه (دیپلم) را به پایان رسانده بودند، در میان مردم، فردی عالم به حساب می آمدند. لازم به  یاد آوری است، از آنجا که  همه درس ها به زبان فارسی بود، لذا مردم عادی، از میزان باسواد بودن کسانی که درس خوانده بودند اطلاع  نداشتند. تاریخ و ادبیات از یک منظر و دیدگاه نژاد پرستانه  به نگارش درآمده، و از تاریخ و ادبیات آذربایجان هیچ اثری نبود.   مردم، زبان خود را به شکل شفاهی، نسل به  نسل می آموختند از طریق همان زبان هم با یکدیگر صحبت می کردند. در این دوره، از وسائل ارتباط جمعی میان مردم، به جز رادیو و روزنامه، چیز دیگری وجود نداشت.

روزنامه ها نیز در تهران منتشر می شدند ، آن هم به زبان فارسی، و حداقل  یک روز دیرتر به شهرهای اطراف و از جمله به اردبیل می رسیدند. تازه در همین شهری هم که هزاران نفر ساکن آن بودند، بیشتر از چند نفر پیدا نمی شد که بتوانند آن را بخوانند. رادیو هم به ندرت پیدا می شد و اگر هم بود، کسی حال و حوصله و پولی برای خرید آن نداشت.

از میان صدها خانواده پرجمعیت، و شاید هم بیشتر، یک خانواده پیدا می شد که رادیوئی درخانه خود داشته باشد. در چنین اوضاع نابسامانی، چه انتظار دیگری می شد از مردم داشت؟. حکومت در منطقه ای که مردم آن بیسواد هستند بسیار آسان بود، زیرا مردم، به موجب همین بی سوادی و عدم آگاهی، به مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه می شدند، نه تنها هیچ اعتراضی نمی کردند بلکه اساسا حتی نمی دانستند که اعتراض چیست؟.

مردم منطقه، اوقات بیکاری و فراغت خود را درخانه ها و در میان یکدیگر به نقل و روایت قصه ها و حکایات شفاهی رایج در میان خود می گذراندند و گاهی نیز وقت شان را با شنیدن ماجراهای چند داستان معروفِ موجود به زبان آذربایجانی، ازجمله داستان حسین کرد شبستری، امیر ارسلان رومی و یا بخش هائی  از شاهنامه (که به صورت شفاهی ترجمه می شد بود)  و توسط کسانی خوانده می شد، سپری  می کردند.

از کتاب های شعر نیز، اشعار طنز کریمی مراغه ای، توسط چند آدم با سواد در مجالس مختلف  می خوانده می شد. از این ها گذشته، درآن زمان، جز کتاب های دینی، هیچ کتاب ادبی دیگری به زبان آذربایجانی یافت نمی شد. در واقع می توان گفت که هیچ اثری در زمینه ادبیات دموکراتیک وجود نداشت. در چنین محیطی چگونه می توانست یک نسل روشنفکر شکل بگیرد؟.

سرگرمی اکثر جوانان تحصیل کرده، خواندن رمان هائی به زبان فارسی و کتاب های نوحه و مرثیه و ادبیات دینی به زبان آذربایجانی بود.

و اگر هم کسی به شکل اتفاقی در باره ادبیات دموکراتیک چیزی می شنید و یا می دید، فقط می توانست آن را به شکل پنهانی بدست بیاورد. در چنین شرایطی، در یکی از آن روزها، برادر بزرگ من رحیم، کلیات غزل های علی آقا واحد را که با الفبای قدیمی نوشته شده بود، به با خود به خانه آورد. برادرم  صدای خوبی هم داشت، از این رو، هر شب یکی ازغزل های واحد  را با آواز برای اعضای خانواده می خواند. وقوع این حادثه، احساس غرور غریبی نسبت به زبان مادری در من زنده کرد. این اندیشه، که "پس در زبان ما نیز می تواند چنین ادبیات قدرتمند و پر محتوایی  وجود داشته باشد" شکل بگرفت.

روزهايی که برادرم سرکار می رفت، من این کتاب را بر می داشتم و با علاقه شروع به خواندن آن می کردم. خیلی زود توانستم بسیاری از غزل های آن را به خاطر بسپارم و آنها را حفظ کنم.

از همین زمان  بود که من در جستجوی ادبیات، پیگیر آن شدم. ما در میان فامیل خود، آشنائی به نام عبدالله داشتیم که دکان خوار و بار فروشی داشت و همه او را«اَبیش» صدایش می کردند.

 یک روز، من این کتاب را برداشتم و به نزد عمو «اَبیش» رفتم. کتاب را به او نشان دادم. چون کتاب با الفبای قدیم نوشته شده بود، او نتوانست آن را بخواند، برای همین رو به من کرد و گفت:

- «پسرم، بخوان ببینم چی نوشته؟».

من شروع کردم به خواندن غزلی از «واحد» با عنوان «ائل دوشدو بوتون حیرته دیوانه لیگیمدن». (ز دیوانگی ام گشته پریشان همه قوم).

او بلافاصله گفت:

- «دست نگهدار...»

و سپس خودش بقیه شعر را با صدائی زیبا و دلچسب خواند، و در ادامه نیز، نگاه حسرت بارش را به من دوخت و گفت:

- «کجاست آن روزهای من که در باکو، در مدرسه طی شد؟».

(او در شهر باکو به دنیا آمده بود، تحصیلات ابتدائی خود را در باکو طی کرده و در سال 1937 به همراه خانواده خود  به محل زاد گاهی آنها اردبیل آمده بود).

او بار دیگر مرا مخاطب قرار داد و گفت:

- «یَدی، پسرم، بیا تا الفبای لاتین را به تو یاد بدهم، یک کتاب دیگه هم هست، اگر آن را هم بخوانی بد نیست!».

من بلافاصله در جوابش گفتم:

- « عمو«اَبیش» کدام کتاب را می گوئی؟»

گفت:

- «عجله نکن پسرم!،این کتاب «هوپ هوپ نامه» است، کتابِ صابر، شاعر بزرگ مردم آن سوی آذربایجان».

سپس درِ دکان را بست و از یک صندوق قدیمی، کتاب کهنۀ چروکیده ای را بیرون آورد و به من نشان داد.

بدین شکل، پس از آن بود که  من هر روز عصر، به خانه عمو «اَبیش» می رفتم و خواندن الفبای لاتین را می آموختم. او هر روز در باره یکی از شاعرهای آذربایجان و زندگی و سروده هایش برایم من صحبت می کرد. از میان آن شاعرها، کسانی که نامشان یادم مانده می توانم از صمد وورغون، سلیمان رستم، فضولی، صابر و بالاش آذراوغلی نام ببرم.

در یکی از آن روزها، عمو «اَبیش» برایم از بالاش آذراوغلی گفت، از اینکه او یک انقلابی و اهل اردبیل بود و در پایان هم شعر «ائله اوغول ایستییر وطن» (به چنین فرزندی نیاز دارد وطن) او را از حفظ برایم خواند.

از همان لحظه بود که آرزوی دیدن استاد بالاش، قلب ام را به هیجان آورد، و این اندیشه که «آیا من روزی موفق به دیدن این استاد بزرگ خواهم بود یا نه» همه وجودم را به تلاطم وا داشت، من از آن روز با این احساس زندگی کردم.

زمان گذشت، تا اینکه سال 1979 فرا رسید و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، و من به صف فرقه دموکرات آذربایجان پیوستم. در یکی از همان روزها به تبریز رفتم وبا انوشیروان ابراهیمی،  یکی از مهاجرینی  که از شوروی باز گشته بود ملاقات کردم. از ابراهیمی، در باره بالاش آذراوغلی پرسیدم. ابراهیمی، آن انسان بزرگ، در باره استاد آذراوغلی، اطلاعات بسیاری دراختیار من گذاشت و قول داد که هر وقت به  باکو رفت، حتما نامه مرا به او برساند. اما با تاسف ارتجاع حاکم بر ایران، این فرزند قهرمان آذربایجان را به شهادت رساند و نامه من نیز به دست صاحبش نرسید.

اما زمان درکار معجزه بود...

و بالاخره من نیز از مهاجرت بی نصیب نماندم. اما علیرغم اینکه زندگی من نیز از سال 1983 در مهاجرت آغاز شد بود، سرانجام درماه مه سال  1998، بود که توانستم در جلسه مسئولین تشکیلات 21 آذر، در «کلوپ ناتوان»ِ اتحادیه نویسندگان آذربایجان، با بالاش آذراوغلی دیداری حضوری داشته باشم.

بدین شکل، حسرت دیداری که سال های طولانی به درازا کشیده بود، به واقعیت پیوست. من در این  اولین دیدار خود، صمیمیت و یک دلی را در عمق چشمان این انسان بزرگ، مشاهده کردم. من آن روز در برابر خود با انسانی متواضع، ساده، بی تکبر، نیک بین و خوش طینت مواجه شدم.

با گذشت زمان قرابت و نزدیکی بین ما چنان فزونی یافت که سرانجام من نیز به یکی از اعضاء خانواده او تبدیل شدم.

می توان گفت،من در تمام مدتی که، در اتحادیه نویسندگان آذربایجان کار می کردم، یک روز در میان، استاد بالاش را زیارت می کردم، و با گوش سپردن به  پندهای خردمندانه او، هرچه بیشتر بر تجارب مبارزاتی خود می افزودم. همانگونه که گفتم استاد بالاش، مرا نیز مانند یکی از فرزندان خود، در خانواده خود پذیرفت.

سپری کردن لحظاتی از عمر، آن هم در کنار انسان بزرگی که یک زندگی سرشار ازمعنا را پشت سر گذاشته بود، برای من چنان زیبا بود که آثار آن هیچگاه از روح و روان من زدوده نخواهد شد.

از همین رو، اگر دو صحنه کوچک از آن لحظه هاتی که در کنار او گذرانده ام را برای خوانندگان بازگو کنم بی جا نخواهد بود:

طبق عادت همیشگی، گاهی برخی خبرنگاران از طرف تلویزیون و یا روزنامه ها، برای گرفتن مصاحبه به خانه استاد بالاش می آمدند. همیشه در چنین مواقعی، یک روز قبل از آن، استاد به من تلفن می کرد و می گفت که فردا ساعت ...  باید از مهمان ها استقبال و پذیرائی کنیم.

من نیز، همان روز، صبح زود، با خرید  وسائل لازم برای پذیرائی از مهمان ها، به خانه استاد می رفتم. او(بالاش) وسائلی را که من تهیه کرده بودم با سلیقه  شاعرانه خود بر روی میز می چید.

در یکی از آن روزها، بار دیگر استاد بالاش به من تلفن کرد و گفت :

- «فردا ساعت 12 ظهر از طرف تلویزیون برای مصاحبه با من می آیند، توهم حتما باید باشی».

من  مثل همیشه، صبح زود از خانه در آمدم، وسائل مورد نیاز را از بازار تهیه کردم و به خانه آوردم. استاد بالاش با شوق و ذوق بسیار شروع به چیدن آنها بر روی میز کرد. وقتی من مشاهده کردم که او با چه شور و احساسی  وسائل را روی می ی چیند، از او پرسیدم:

- «استاد بالاش، نکند دارید  برای عید آماده می شوید؟».

او یک آن سکوت کرد و سپس در جواب من گفت:

- «آره عزیزم، از آنجا که آمدن هر مهمان، باعث شادی صاحب خانه می شود، از این رو داشتن مهمان عید هم محسوب می شود!».

آری استاد بالاش، انسانی بود با چنین روحیه ای.

درست گفته اند که زمان به پیش میرود!. این انسان زیبا، که به خاطر کهولت و شرایط سنی، دیگر قادر نبود مانند سابق، هر روز در محل کار خود حاضر شود، قرار شده بود تا فقط هفته ای دو روز به محل کار خود در اتحادیه نویسندگان سر بزند.

یک روز، او بار دیگر به من تلفن کرد و گفت:

- «فردا یادت نرود، منتظرت هستم، باید برویم سرکار».

و من هم که انجام این کار را وظیفه خود می دانستم و آن را به مثابه یک کار مهم تشکیلاتی تلقی می کردم، صبح زود به خانه استاد رفته، او را بر می داشتم به محل کارش می رفتیم.

در یکی از همان روزها، وقتی مانند همیشه، در مقابل در ورودی اتحادیه نویسندگان از تاکسی پیاده شدیم، استاد بالاش، لحظاتی ایستاد، و ساختمان اتحادیه را با دقت نگاه کرد. در این نگاه، غمی جانکاه نهفته بود. او بعد با تبسمی بر لب، خواست  وارد ساختمان شود. من بلافاصله از او پرسیدم:

-«استاد بالاش، چرا اینگونه غمگین به ساختمان نگاه  کردید؟».

و او در پاسخم گفت:

- «یَدی، میدانی این ساختمان، چه کسانی و کدام شخصیت هائی  را به خود دیده؟. روح همه شان شاد».

پنداری، خود استاد بالاش نیز، با به زبان آوردن این کلمات، می خواست با این بنا خداحافظی کند.  این آخرین باری بود که استاد بالاش به محل اتحادیه نویسندگان می آمد. با وجود اینکه استاد بالاش چند ماه پس از این آخرین دیدار هم زندگی کرد، اما دیگر هیچ وقت نتوانست سری به این ساختمان بزند. برای دیدار دوباره او ازاین مکان مقدس، متاسفانه اجل دیگرمهلت نداد و او چشم براین جهان بست. یادش گرامی.

به نقل از نشریه  "شفق" شماره 2 ژانویه سال 2024 چاپ باکو.

نویسنده : یدالله کنعانی (نمینلی)، عضواتحادیه نویسندگان آذربایجان. 

ترجمه به فارسی: بهروز مطلب زاده

Go Back

Comment