header photo

من از خیاطی بدم میاد، من از عید نوروز متنفرم

من از خیاطی بدم میاد، من از عید نوروز متنفرم

من از ۹ سالگی در زیر زمین های نمناک  تولید خیاطی شروع به کارگری کردم‌.

از رباط کریم گرفته تا سلطان آباد و پاسگاه نعمت آباد و شوش و مولوی گرفته تا آن بالا شهر تهران.

 از همان ابتدای کودکی از شب های عید متنفر بودم و هستم.

  چرا که نزدیک شب عید که می شد صاحب کار ها مهربان می شدند، مهر و محبت شان را توی استکان های چای همراه با تریاک می ریختند و به ما هدیه می دادند تا ما شب ها تا صبح  پشت چرخ خیاطی بیدار بمانیم و  انرژی داشته باشیم تا پاهایمان را روی پدال چرخ فشار بدهیم.

در همین شب های عید بیشترین سوزن ها در انگشت های کارگران فرو می رفت.

در همین شب های عید رقابت برای بیشتر

کار کردن قیچی می شد  و کارگران شکم های یک دیگر را می دریدند.

در همین شب های عید غریزه جنسی کارگران بزرگ سال از کودکان کار سواری  می گرفت. اما کسی صدای کودکان کار را نمی شنید. صاحب کار مهربان هم نبود،چون او در منزل گرم کنار زن زیبایش دراز کشیده بود.

در همین شب های عید برشکار خیاطی از شدت خستگی ناشی از کار زیاد انگشت هایش را پشت میز برش می برید و صاحب کار مهربان غم پارچه های به خون کشیده اش را می خورد و تنها چیزی که هیچ اهمیتی برایش نداشت انگشت های بریده شدی برشکار بود.

در همین شب های عید، چیزهایی است که آدم نمی توان به زبان بیاورد حتی. اما ما کارگران می دانستیم که صاحب کار مهربان، بی شرفی بیش نیست همین که شب عید تمام شود او تک تک ما را اخراج می کند.

اما باز با وجود تمام اینها روزی شانزده ساعت پشت چرخ کار می کردیم  و به فکر چشم درد،سر درد و قوز کمرمان هم نبودیم چرا که مسئله نان بود، خانواده بود، اجاره خانه بود.

بعد از پایان  سه شب کاری ( شانزده ساعت ) جان کندن پشت چرخ و دوختن و ای دوختن همان صاحب کار بی شرفی که تلاش می کرد خودش را  مهربان نشان بدهد حال ماشین حساب به دست شده و حتی پول چای و تریاک را از جیب خود کارگران می گرفت‌‌.

حالا تویی و پول چند ماه اجاره پرداخت نشده و صاحبخانه خشمگین که چندین ماه تو را تحمل کرده است

 تویی و خرید مواد غذایی.

حال تویی و خرید میوه و آجیل برای مهمان ها که عید دیدنی می آیند.

از خانه که بیرون میزنی به مغازه آجیل فروشی نگاه می کنی به قیمت ها خیره می شوی، دیگر لازم نیست وارد مغازه شوی از همان بیرون تضاد در آمد و هزینه مغزت را منفجر می کند.

وقتی دست خالی به خانه باز می گردی و خانواده به دستان خالی ات نگاه می کننداین غرور توست که می شکند کودک کارگر.

چیزی که تو را در همان لحظه نابود می کند این است که با خواهرت برای خرید لباس عیدی بزنی بیرون و خواهر ات با همان لهجه مادری بگوید: اُ بیادر جان بَرمه یک مانتو خریده مه تانی؟

و تو بگوی: بلی

 به سمت مغازه ی شیک مانتو فروشی بروی و خواهر ات همان مانتویی را انتخاب کند که شب عید انگشتت بخاطر دوختنش زیر سوزن رفته بود.

 از آقای فروشنده بپرسی این مانتو چند است؟

و آقای فروشنده با آن لباس های شیکی که برتن دارد خیلی شیک توی چشمانت نگاه کند و دروغ بگوید: این مانتو ترک، تازه از ترکیه وارد کردیم! البته قابل شما را هم ندارد  صد و پنجاه هزار تومان!

و تو آن قدر در درونت از خشم بسوزی که صورتت سرخ شود، خواهرت از تغییر چهره و رفتار ات متوجه بشود که تو توانایی خرید آن را نداری و برای اینکه  پیش او خرد نشوی به دروغ به تو می گوید: بیادر مه اصلا از ایِ مانتو خوش نداروم.

و از مغازه بزنی بیرون و تمام جان کندن هایت پشت آن چرخ خیاطی  لعنتی را به یاد بیاوری و به این فکر کنی که مزد تو و دیگر کارگران از دوختن این مانتو فقط پنج هزار تومان بوده است، و حال همان مانتو صد و پنجاه هزار تومان فروخته می شود و تو حتی توان خرید مانتویی‌ که با خلاقیت و نیروی کار خودَت آن را درست کردی نداری.

آن روز از شدت خشم در خودم سوختم، به خودم و تمام همکارهایم فکر می کردم و این جمله را تا خود شب در ذهنم تکرار می کردم  "من از خیاطی بدم میاد من از شب عید متنفرم".

"شهرام عباسی"

Go Back

Comment