بهروز مطلّبزاده
«یاکوف استالین» و همسایۀ ما «آقای واگنِر»!
تازه به شهرِ اِسِن Essen *آمده ایم.
ساختمانِ محلِّ زندگی ما چهار طبقه است، و در مجموع چهارده خانواده درآن زندگی میکنند. خانواده هائی با ملّیتها و فرهنگهای مختلف.
پنچ خانوادۀ آلمانی، و بقیه خانوادههائی از کشورهای ایران، ترکیّه، اوکراین، کامرون، کوسوو، و... آقای «واگنِر» که آلمانیِ اصیل است، با همسرش در طبقۀ سوّمِ همین ساختمان که ما مستأجرش هستیم زندگی میکند. سنّ وُ سالاش بالاست، قدّی کوتاه دارد و لاغراَندام است، هنگامِ راهرفتن میلنگد و پای راستاش را به دنبالِ خود میکشد، انگار که پایش مصنوعی باشد، با اینهمه، خودش را از تک وُ تا نمیاندازد، سینهاش را جلو میدهد و مانند آدمهای «عصا قورت داده» شَقّ وُ رَقّ راه میرود.
صورت استخوانی و تکیدۀ آقای واگنِر حسابی پُر از چین وُچروک است، وقتی حرف میزند، دندانهای مصنوعیاش مانند کلاویههای یک پیانوی قدیمی لقّ میزند و تکان میخورد، طوری که آدم فکر میکند، هرآن ممکن است دندانها از دهاناش بیرون بپرند.
آقای واگنِر با هیچکدام از همسایه ها رابطۀ تنگاتنگ ندارد، رابطهاش با همه رسمی و حساب شده است. زیاد اهلِ معاشرت نیست، با هیچ کس زیاد حرف نمیزند، وقتی با یکی از همسایه ها رودررو می شود، حدّاکثر «صبح بهخیر»، «روز بهخیر»، «شب بهخیر» و یا «بیتِه» (لطفا) و «دانکِه!» (خواهش میکنم)، همین.
همسرِ پیرِ آقای واگنر امّا، برخلافِ خودش مهربان است، با همۀ همسایهها سلاموُعلیک میکند، لاغراَندام است و قدِّ نسبتأ بلندی دارد، با صورتی نحیف و رنگپریده، چهرۀ سفید و مهتابیرنگاش آدم را به یادِ بالِرینها میاندازد. وقتی حرف میزند نفسنفس میزند، کلمات را به سختی از راهِ گلو به دهان منتقل میکند. تا کلمات ازگلو و دهاناش عبور کنند و بر زباناش جاری شوند، ترس آدم را برمیدارد که نکند نفساش بند بیاید.
▪ تا یادم نرفته بنویسم که شغلِ شریفِ من درشهرِ اِسِن رانندگی است. بله، رانندۀ تاکسی هستم. یعنی از جماعتِ بنی هندل، و از آنجا که تاکسی از آنِ خودم است، هر وقت که بخواهم کارم را شروع میکنم و هر وقت هم که بخواهم کارم را تعطیل میکنم، به قول معروف دستِ خودم است وُ سرِ خودم.
اکنون ساعت، هشتِ صبح را نشان میدهد. صبحانه را خورده ام و خودم را آماده کرده ام تا کارم را شروع کنم. درحالِ پوشیدن کفشهایم هستم که صدای زنگِ در بلند میشود. در را که باز میکنم، با تعجّب میبینم که آقای «واگنِر»، همسایۀ طبقۀ سوّم، پشتِ در ایستاده است.
سلام می کنم و مانند خودِ آلمانیها، بی آنکه برای داخلشدن تعارفاش کنم، با لحنی جدّی امّا دوستانه میگویم:
-«صبح بهخیر آقای واگنِر، بفرمائید، امری داشتید؟ چکار میتوانم برایتان انجام بدهم؟»
دهان که بازمی کند، دندانهای فکِّ بالا و پائیناش مانند کلاویه های پیانو بالا و پائین میشود و با صدائی خشدار میگوید:
-«ببخشید که مزاحم شدم، فردا بعدازظهر، پسرِ من از سوئیس میآید، میخواستم ببینم شما میتوانید مرا هم بردارید، با هم برویم او را از فرودگاهِ دوسِلدورف بیاوریم؟»
میگویم:
-«بله البته، با کمالِ میل، چرا که نه؟ پسرتان چه ساعتی به فرودگاهِ دوسِلدورف می رسند؟»
میگوید:
«هواپیمای او ساعتِ شش وُنیم بعدازظهر به دوسِلدورف میرسد، خواهش میکنم اوّل به من بگید که چقدر کرایه میگیرید؟»
میزانِ کرایۀ تاکسی از فرودگاهِ دوسِلدورف تا شهرِ اِسِن را به او یادآوری میکنم و با درنظرگرفتنِ درصدی به عنوانِ تخفیف، مبلغی را میگویم. ظاهرا مظنّه دستاش است و قیمتها را خوب میداند، از مبلغِ پیشنهادی من استقبال میکند. قرار میشود فردا عصر او را هم بردارم و با هم به فرودگاه برویم. پس از تشکّر، خداحافظی میکند و میرود.
▪ از روزی که پسرِ آقای واگنِر را از فرودگاهِ دوسِلدورف به خانه آورده و دو روز بعد هم او را به فرودگاه رساندهام، آقای واگنِر، مشتری همیشگیِ من شده است. او هر وقت که نیاز به تاکسی دارد زنگِ درِ خانۀ ما را میزند و اگر من خانه باشم، روز و ساعتی که تاکسی لازم دارد را میگوید، و اگر خانه نباشم، روز و ساعتِ مورد نظرش را روی یک تکّه کاغذِ سفید و تمیز مینویسد و به همسرم میدهد.
▪ اکنون چند سالی است که آقای واگنِر مشتری هر روزۀ من است، حسابی با هم اُخت شدهایم، الآن دیگر از آن حالتِ شَقّ وُ رَقّی که در گذشته داشت و سعی می کرد تا هر طور که شده فاصلهای بین خودش و دیگران ایجاد کند، خبری نیست.
متاسفانه سخت بیمار است. چند ماهی است که دکترها گفته اند سرطان دارد.
آقای واگنِر، اکنون دیگر حتّی برای خرید و رفتن به دکتر و بیمارستان و خلاصه هر کارِ ریز وُ درشتِ دیگری که بیرون از خانه داشته باشد، تاکسی سفارش میدهد.
چرایش را نمیدانم، امّا میدانم که خیلی به من اعتماد دارد و هر روز هم که میگذرد بر میزانِ اعتمادش نسبت به من افزوده میشود. هر بار که سوارِ تاکسی میشود و کنارِ دستام مینشیند، سفرۀ دلاش را باز میکند و تا میتواند دردِ دل میکند.
تازگیها از لابلای صحبتهایش فهمیدهام که در دورانِ جنگِ جهانی دوّم، او یکی از افسرانِ جوان ارتشِ آلمانِ هیتلری بوده، در بخشِ اطّلاعاتِ ارتش کار میکرده، در شعبه ای که از نظامیان اسیرِ ارتشِ سُرخ بازجوئی میکردهاند...
داستانهای شگفت انگیزی از دورانِ جنگ نقل میکند.
بعضی وقتها، در گرماگرمِ خاطرهگوئیهایش، ناگهان سکوت میکند و حرفهایش را نیمهکاره رها میکند، آبِ دهاناش را قورت میدهد، سپس چشماناش را میبندد و با خستگی سرش را به پشتیِ صندلی تکیه میدهد. در چنین مواقعی، چهرهاش، کاملا عبوس و درهم میشود، طوریکه پنداری چیزی از درون او را گَزیده است.
من، بیشترِ وقتها، بیآنکه چیزی بگویم، فقط به حرفهایش گوش میدهم، سعی میکنم شنوندۀ خوبی باشم و به هیچ وجه وسطِ حرفاش نپرم. سکوتِ من و اشتیاقی که برای شنیدنِ حرفهایش از خود نشان میدهم، او را بیشتر به سرِ شوق میآورد تا داستانهای هرچه بیشتری نقل کند. من تا به حال به او نگفتهام که اندیشۀ چپ دارم. مطمئنام که او با همۀ اعتمادی که به من پیدا کرده است، اگر بداند که یک عنصرِ چپ و کمونیست هستم، از بازگوئی بسیاری از خاطراتاش خودداری خواهد کرد.
بارِ آخر، یعنی همین دو-سه روز پیش که او را به دکتر میبُردم، از اردوگاههای اُسَرای جنگی در هامبورگ و از اردوگاهِ کارِ اجباری «زاکسِن هائوزِن» در نزدیکیهای شهرِ برلین گفت، و اینکه چطور «یاکوف جوگاشویلی» فرزندِ ارشدِ استالین، رهبرِ اتِحادِ جماهیرِ شوروی را که در 16 ژوئیه سال 1941 در جبهۀ اسمولنسک به اسارتِ نیروهای آلمان درآمده بود، به قرارگاهِ آنها منتقل کردند.
▪ دوسه روز است که آقای واگنِر، اصلا حالش خوب نیست. سرطانِ ریه پیشرفت کرده و مِتازتاز در جانِ رنجورش ریشه دوانده است. امروز ساعت یک بعدازظهر باید او را پیشِ دکتر ببرم. کمی زودتر از قرارمان به سراغاش میروم. تاکسی را درست در مقابلِ درِ ورودی ساختمان نگه میدارم و با آسانسور خودم را به آپارتمان آقای واگنِر و همسرش میرسانم. او لباساش را پوشیده و آماده است. مرا که میبیند از جا نیمخیز میشود. دستاش را میگیرم، کمکاش میکنم تا با آساسور پائین برویم. درِ سمتِ شاگرد را باز میکنم و به او کمک میکنم تا بنشیند. با بیحالی، پای چپاش را داخلِ تاکسی میگذارد و روی صندلی آوار میشود.
کمربندِ ایمنیاش را میبندم، پشتِ فرمان مینشینم و راه میاُفتیم. هنوز مسافتِ چندانی نرفته ایم، که سرِ اوّلین چهارراه، چراغ قرمز میشود، به محضِ اینکه ماشین را نگه میدارم، رویش را به طرفِ من برمیگرداند و با لبخندی کمرنگ که به سرعت رنگ میبازد و در چهرۀ رنگپریدهاش محو میشود، میگوید :
-«امروز یک سری عکس آوردهام که بِهِتون نشان بدهم... مالِ خیلی وقتِ پیش است... چهل-پنجاه سال پیش... عکسهای قدیمی...».
آقای واگنِر، پاکتِ نامۀ رنگ وُ رو رفتهای را از جیبِ بغلِ خود بیرون میآورد، درِ پاکت را باز میکند و یک عکسِ سیاهوُسفید از آن بیرون میکشد و به طرفِ من میگیرد. دستام را دراز میکنم و آنرا میگیرم، در همین لحظه چراغ سبز میشود، مجبور میشوم حرکت کنم. تا به مطبِ دکتر برسیم، پشتِ هر چراغ قرمز، عکسی را به دستام میدهد و من آنرا میبینم و به او برمیگردانم.، تعدادِ عکسها هفت-هشتتا بیشتر نیست.
در یکی از عکسها، جوانِ درشتاندامِ سی-سی وُ پنج سالۀ خوشسیمائی که پالتوی نظامیِ جلوبازی به تن دارد و ظاهرا دستانش هم از پشت بسته شده، در میانِ سه نظامی ارتشِ آلمانِ نازی دیده میشود. کمی دورتر از آنها، چند نفر با لباسِ شخصی ایستاده و درحالیکه دست به کمرِ خود زدهاند، دارند با حیرت آنها را نظاره میکنند. چهرۀ جوانی که پالتو بر تن دارد و دستاناش از پشت بسته شده، برایم بسیار آشنا است، باید آن عکس را جائی دیده باشم، امّا هرچه فکر میکنم هیچ به خاطر نمیآورم که کیست. عکس را به آقای واگنِر برمیگردانم، او عکسِ دیگری به دستام میدهد، باز هم همان جوان است، امّا این بار در میانِ چهار نظامیِ نازی، همان پالتوی زُمخت و کَت وُ کُلفت را به تن دارد، امّا در این عکس، دستاناش باز است، در فاصلۀ چند متری آنان، بازهم تعدادی لباس شخصی با بهت و تعجّب نظارهگرِ آنها هستند. میپرسم :
- «آقای واگنِر، این جوان که دراین وسط ایستاده کیست؟»
میگوید :
-«یاکوف جوگاشویلی**... پسرِ بزرگِ استالین... میشناسی؟»
انگار که تا به حال آن نام را نشنیده باشم، خودم را به ندانستن میزنم، با بیتفاوتی شانه بالا میاندازم و میگویم :
- «کی؟ جاشگی ویلی؟... نه، متاسفانه نمیشناسم!... کی هست؟»
میخواهد چیزی بگوید که سرفهاش میگیرد، پس از چند سرفۀ پیدرپی، سکوت میکند، سینهاش را صاف میکند، و با چشمانی نیمهباز به نقطهای نامشخّص خیره میشود، انگار که درآن دوردستهای اُفُق، چیزی توجهاش را جلب کرده باشد،. لحظاتی در سکوت میگذرد، بعد به آرامی، رویش را به طرفِ من برمیگرداند و لبهایش تکان میخورند، با صدائی نجواگونه که انگار با خودش حرف بزند میگوید:
-«روزِ شانزدهم ژوئیه سال 1941 خبر دادند که در جبهۀ اسمولنسک، در نزدیکیهای ویتِبسک، تعدادی از افسرانِ تانکیستِ ارتشِ شوروی به اسارت گرفته شده اند. در بازجوئی های اولیه از افسرانِ به اسارت گرفته شده کاشف به عمل آمده بود که «یاکوف جوگاشوویلی» پسرِ بزرگِ استالین هم که از افسرانِ تانکیستِ ارتشِ شوروی بود، در میانِ اسیران است. از مرکز دستور داده شد تا هرچه زودتر او را به پشتِ جبهه منتقل کنند، یاکوف استالین به اردوگاهی در حومۀ «هامبورگ» منتقل شد، مدتی در آنجا تحتِ بازجوئی بود، بعدها به یک اردوگاهِ دیگر در اطرافِ شهرِ «لوبِک» انتقال داده شد. بازجوئیهای زیادی از او شد، امّا خیلی کلّه شقّ بود.
هنگامی که بازجوئیهای یاکوف استالین تمام شد، او را به اردوگاهِ کارِ اجباری «زاکسِن هائوزِن» در نزدیکیهای برلین فرستادند. اردوگاهِ زاکسِن هائوزِن، اردوگاهِ بزرگتر و مجهّزتری بود. اردوگاهی که دورتادورَش به وسیلۀ سیمهای خارداری که به برق وصل بود، محافظت میشد.
پس از انتقال یاکوف به زاکسِن هائوزِن، با روسها تماس گرفته شد، آلمان بسیار تلاش کرد تا او را با «فریدریش پائولوس» تنها فِلد مارشالِ آلمانی که روسها به اسارت گرفته بودند معاوضه کند، امّا این پیشنهادِ آلمان مورد پسندِ استالین واقع نشد، استالین آن پیشنهاد را با قاطعیّت ردّ کرد و در پاسخِ آلمان، این پیام را فرستاد :
«همۀ سربازانِ شوروی فرزندانِ من هستند، من یک سربازِ ساده را با یک ژنرال عوض نمیکنم!»
ما حتّی تلاش کردیم تا پسرِ استالین را با «لئو رودولف» خواهرزادۀ هیتلرکه او هم درآن زمان در اسارتِ روسها بود، عوض کنیم، امّا استالین، باز زیرِ بار نرفت و این پیشنهاد را هم ردّ کرد، مرغِ او فقط یک پا داشت، پدروُپسر، هردو آدمهای سرسخت، لجباز وکلّه شقّی بودند.
جنگ همچنان ادامه داشت، یاکوف پسرِ استالین نزدیک به دو سال بود که در دستِ ما اسیر بود و در اردوگاهِ زاکسِن هائوزِن بهسر میبُرد. در روزهای آخر، او بهشدّت عصبی و ناآرام بود، مرتّب راه میرفت و پرخاش میکرد تا اینکه روزِ چهاردهمِ آوریل 1943 خبر رسید که یاکوف استالین، در اثرِ تیراندازی یکی از نگهبانهای اردوگاهِ زاکسِن هائوزِن، به نام «کُنراد هارفیک» کُشته شده است. براساسِ گزارش ائی که تهیّه شد، گفته میشد که یاکوف، مدّتی داشته در کنارِ سیمهای خاردارِ متّصل به برق قدم میزده، نگهبانها، حدس میزدهاند که او نقشۀ فرار دارد، آنها او را زیرِ نظر میگیرند، حتّی چند بار به او تذکّر میدهند که به سیمخاردارها نزدیک نشود و از آنها فاصله بگیرد و الّا به او تیراندازی میکنند.
در یکی از همین هُشدارها، یاکوف، ناگهان با خشم خطاب به نگهبان فریاد میزند:
-«شلّیک کن حرامزاده!»
یاکوف، این را میگوید و به طرفِ سیمهای خاردار هجوم میبرد، "کُنراد هارفیک" نگهبانی که چندان فاصلهای از او نداشته سرِ او را نشانه میگیرد و شلّیک میکند. یاکوف استالین درحالیکه خود را به روی سیمخاردارها انداخته بود، با جمجمهای متلاشیشده جان میبازد...».
آقای واگنر، نفسِ عمیقی میکشد، سپس سکوت میکند... سکوتی طولانی. نگران میشوم، کمی به جلو خم میشوم و نگاهش میکنم. چشماناش را بسته است، سینهاش به آرامی بالا و پائین می رود.
بی آنکه چیزی بگویم به راهم ادامه می دهم.
به مقابلِ مطب دکتر میرسیم. ماشین را جلوی مطب نگه میدارم، او را به داخلِ مطب میبرم. قرار میگذاریم وقتی که کارش تمام شد تلفن بزند تا بروم دنبالاش...
▪ پس از دو ساعت، تلفن زنگ میزند، از مطبِ دکتر است. خبر می دهند که آقای واگنِر کارش تمام شده است، باید هرچه زودتر او را به خانهاش برگردانم. به سراغاش میروم. خسته به نظر می رسد، رنگِ صورتاش پریده است. کمکاش میکنم، از مطب خارج میشویم، آهسته و با گامهای شمرده به طرفِ ماشین میرویم، ماشین را دور میزنیم، درِ جلوی ماشین را برایش باز میکنم تا بنشیند، روی صندلیِ کنارِ راننده مینشیند، به پشتی تکیه میدهد، نفسِ عمیقی میکشد و پس از بستنِ کمربندِ ایمنی، دوباره چشماناش را میبندد.
ماشین را به طرفِ خانه میرانم. به خانه رسیدهایم. مثل همیشه ماشین را درست مقابل درِ ورودی ساختمان نگه میدارم، کمک میکنم و او را به آپارتماناش میرسانم. زنگ را میزنم، همسرش با مهربانی درِ آپارتمان را به رویمان باز میکند. آقای واگنِر را به همسرش تحویل میدهم، از آنها خداحافظی میکنم و دوباره به کارم ادامه میدهم.
▪ تا بخواهم آخرین مسافرم را به خانهاش برسانم ساعت هشتِ شب شده است. کار را تعطیل میکنم و به طرفِ خانه میرانم. دیر وقتِ شب به خانه میرسم، بچهها خوابیدهاند، میخواهم برای شُستنِ دست و صورتام به دستشوئی بروم که همسرم می گوید:
-«شنیدی؟...»
-«چی را شنیدم؟...»
-«آقای واگنِر را... »
-«امروز خودم بُرده بودماش دکتر...»
-«آره... میدانم، تو که او را به خانه رساندی و رفتی... دو ساعت بعد حالاش به هم خورد... اورژانس خبر کردند... الان در بیمارستان است!»
میگویم:
-«پس بروم سری به خانم واگنِر بزنم، ببینم حالاش چطوراست؟»
میگوید:
-«هنوز از بیمارستان برنگشته...»
***
صبحِ روزِ بعد، همسرِ آقای واگنِر را میبینم، وقتی حالِ آقای واگنِر را میپرسم، او، با چهرهای غمگرفته، با چشمانی بیروح، و درحالی که به آرامی با انگشتانِ کشیده و ظریفِ دستاناش بازی میکند، توضیح میدهد که دیشب همسرش در بیمارستان فوت کرده است!...
به خانم واگنِر تسلیت میگویم و از او خداحافظی میکنم. با بیحوصلگی تاکسی را برمیدارم و کارم را شروع میکنم. در ایستگاهِ تاکسی، دفترچۀ تقویم را باز می کنم تا روزِ مرگِ آقای واگنِر را یادداشت کنم تا یادم نرود، چشمام که به تاریخِ دیروز میافتد از تعجّب جا میخورم... با خودم میگویم عجب تصادفِ جالبی؟... درست چهاردهمِ آوریل... روزِ مرگِ یاکوف استالین!
--------------------------------------------------------------------------------
* شهرِ اِسِن یکی از قدیمیترین شهرهای کارگری در ایالتِ «نورد راین وِستفالنِ» آلمان است. مرکزِ منطقۀ «روهر»، منطقه ای که معادنِ ذغالسنگِ آن معروف است. میگویند، اِسِن ششمین شهرِ بزرگِ آلمان و همیشه مرکزِ صنایع فولادِ آن بوده است. بخشی از رودِ معروفِ «روهر» ازاین شهر عبور میکند. روزگاری نه چندان دور، کارخانههای ذغالسنگ این شهر فعّال بوده و دهها هزار کارگرِ معدن، شبانهروز در بیغولهها و مغاکهای آن مشغولِ استخراج ذغالسنگ بوده اند.
خانوادۀ کروپ از سرشناسترین و استخواندارترین خانوادههای «کاپیتالیستِ» آلمانی است. این خانواده که صاحبِ قدیمیترین و بزرگترین مجتمع صنعتی آلمان، یعنی کروپ است، از شهرِ اِسِن بودهاند. در جریانِ جنگِ دوّمِ جهانی، بخشی از تسلیحاتِ ارتشِ آلمان و بهویژه تانکهای مورد نیازِ آن توسط مجتمع صنعتی کروپ ساخته میشده و به همین منظور، در جریانِ محاکمۀ رهبران و سردمدارانِ حزبِ نازی آلمان در دادگاهِ نورنبرگ، صاحبِ صنایعِ کروپ نیز محاکمه و به سه سال زندان محکوم گشت.
اوّلین خانۀ محلِّ زندگی این خانوده که یک خانۀ کوچک و نقلیِ یک طبقه است، در کنارِ دفترِ ساختمانِ مرکزی صنایع فولادِ کروپ در خیابانAltendorfer strasse آلتِندورفِر اشتراسه، بهصورت موزه نگهداری میشود.
گذشته ازاین، ویلای بزرگ و دراندشتِ محلِّ زندگی این خانواده که صدها متر طول وعرضِ آن است، در یکی از گرانقیمتترین و خوشآبوُهواترین محلّههای اِسِن قراردارد.
این ویلا که با نام Villa Hügel- ویلا هوگِل- شناخته میشود، از دیدنیهای معروفِ شهرِ اِسِن است.
«ویلا هوگِل» از طرف سازمانِ یونسکو بهعنوان یکی از آثارِ میراثِ فرهنگی شهرِ اِسِن به ثبت رسیده، و از جاذبههای فرهنگی مهمِّ این شهر بهشمار میرود. هر مهمانِ خارجی که به این شهر بیاید، حتما باید از این ویلا که یکی از ساختمانهای بزرگ آنرا به صورتِ موزۀ تاریخ مجتمع صنعتی فولادِ کروپ درآوردهاند، دیدن کند.
** «یاکوف یوسوف اوویچ جوگاشویلی» در 18 مارس 1907 در شهر ناجیِ گرجستان متولّد شد، در روز 16 ژوئیه سال 1941 در جبهۀ اسمولنسک به اسارتِ فاشیستهای آلمان درآمد، و در تاریخ 14 آوریل سال 1943 در اردوگاهِ کارِ اجباری «زاکسِن هائوزِن» به ضربِ گلوله کشته شد. پس از شکست فاشیزمِ هیتلری و پایان جنگِ دوّمِ جهانی، در شهرِ ویتِبسک، و در همان نقطهای که به اسارتِ آلمانیها درآمده بود، سنگِ گورِ سمبلیکی با مشخّصاتِ او نصب شده که هنوز هم همچنان برپاست.
گرفته شده از فیسبوک نویسنده