header photo

گورگاه برادری خلق ها

گورگاه برادری خلق ها

 سؤنر یالچین؛ برگردان بهروز مطلب زاده

به یاد رفقای زنده یاد، محمد صفاری آشتیانی و علی اکبر صفائی فراهانی

امروزه، بعضی ازچپ های لیبرال ما می نویسند که موضع ضد امپریالیستی چپ های ترکیه، که هویتی ناسیونالیستی دارند، آنها را به نیروئی راست گرا تبدیل کرده است.

متاسفانه برخی ازروشنفکران کُرد ما نیز از این امر حمایت می کنند . با این حساب، ضد امپریالیست بودن، یعنی راستگرائی، چنین است؟

حتی روشنفکران ما نیز، گمان می کنند که «نظریه امپریالیسم» متعلق به مارکس است، و معلوم نیست که آیا لنین، اصلا کتاب خود «حق تعیین سرنوشت…» را خوانده است یا نه ؟

آنها با لحن نئوکان های نیویورکی حرف میزنند، برای همین هم من با آنها وارد بحث تئوریک نمی شوم، زیرا واقعیت های عینی خود آموزنده ترند.

در حالی که گروهی متشکل از چپ های ۶۸ –  ی سرگرم ساختن پل حَکاریه بودند، گروه دیگری اما درتلاش ایجاد و ساختن پلی به سوی فلسطین بودند تا بتوانند به فلسطین بروند و درکنارآنها باشند.

راستی چرا آنها این کار را می کردند ؟

در میان این آدم های ضد امپریالیست، کسانی مانند دنیزگزمیش نیز حضور داشتند. راستی آن کسانی که این سخنان را بر زبان میرانند، از آن ۸ انقلابی ترک و کرد که در فلسطین جان خود را از دست دادند، شرم نمی کنند؟

همه آنها جوان بودند، آرمان گرا بودند، عاشق بودند، ماجراجو بودند، مانند گلوله های درون خشاب بودند، آرزو و رویای شأن این بود که به فلسطین بروند،  آموزش های چریکی ببینند تا بتوانند دنیای نوینی بنا کنند.

تاریخ ۲۱ فوریه ۱۹۷۳

مکان، اردوگاه «نهرالبارٍد» نزدیک شهرطرابلسٍ لبنان. ساعت یک نیمه شب.

بورا گؤزٍن  (Bura Gözen) فرمانده کشیک، به آرامی وارد خوابگاه کمپ می شود. جائی که دوستان اش درحال خواب و استراحت اند. او درتاریکی بشدت مراقب است تا به چیزی برخورد نکند و سروصدا به راه نیندازد.

همه چراغ های کمپ خاموشند. این قانون اردوگاه است، به محض اینکه هوا تاریک شد، برای اینکه مورد حمله و اصابت گلوله های اسرائیلی قرارنگیرند، همه چراغ ها خاموش می کنند.

دوستان همرزمش، که تمام روز را با تمرین های سخت و دشوار و خسته کننده پشت سر گذاشته و با مرگ دست و پنجه نرم کرده اند، به خواب عمیقی فرو رفته اند.

او با چند تکان، دوست اش «فایق بولوت» را که می بایستی دربخش ساحلی کمپ کشیک بدهد بیدارکرد، وقتی کاملا مطمئن شد که او بیدارشده است، باردیگر، همانگونه که بی سر و صدا آمده بود، به محل نگهبانی خود بازگشت

درقرارگاه، ۱۱ انقلابی جوان حضور داشتند که همه آنها عضو”حزب کارگران و دهقانان انقلابی ترکیه (TIIKP)” بودند.

«اؤرگؤت» درسال ۱۹۷۱ درتماس با جبهه آزادیبخش خلق فلسطین، برای گذراندن یک دوره چریکی دراردوگاه های آن جبهه، به فلسطین اعزام شد.

جبهه آزادیبخش خلق فلسطین، درکنارکمپ «نهرالبارد»، دوپایگاه آموزشی دیگر نیزدر«بلندی های جولان» و «رشّادیه» داشت. برخی ازنام های معروف و شناخته شده امروز، کسانی هستند که روز گاری درآن اردوگاه ها حضور داشته اند، کسانی مانند :

چنگیز چاندار، شاهین آلپای، عمراؤز تؤرگؤت، آتیل آنت، سابتای وارول، و

فایق بولوت نیزمانند بسیاری ازرفقای دیگرش، قاچاقی وبا پشت سر گذاشتن راه های دشوار، و با عبورازدمشق و بیروت، توانسته بود خود را به اردوگاه آموزشی برساند.

کشیکِ ساعت یک نیمه شب

به چابکی لباس اش را پوشید و از کمپ خارج شد. خُنکای بادِ شبانه، صورتش را نوازش کرد. آسمان پر از ستاره بود

هنوز چند گامی بیشتر به طرف محل کشیک خود برنداشته بود که صدای مهیب چند انفجار پیاپی بگوش رسید (اردوگاه، باشلیک گلوله های توپ ازسمت دریا مورد حمله قرار گرفته بود).

خودش را در جوئی که آب های گل آلودی درآن جاری بود انداخت. اسلحه ای همراهش نبود

آنها برای اینکه به اسلحه عادت کنند، شبانه  روز با خود اسلحه حمل می کردند، اما دیگر دوره آموزشی آنها به پایان خود نزدیک شده بود، و او نیز قراربود تا دوسه روز دیگر کمپ آموزشی را ترک کند و برای سازماندهی کارگران ترک راهی آلمان شود.

مربی های فلسطینی هم که آموزش می دادند، همه ازکمپ رفته بودند، ازاین رو آنها اسلحه و مهماتی با خود نداشتند. در کمپ، برای آنها فقط چهار تفنگ دور برد و یک میترالیوز باقی مانده بود.

در این حمله اولین کسی که کشته شد «علی کیراز» بود که به همراه «بورا گؤزِن» دربخش مشرف به دریا کشیک می داد.

کشتی جنگی متعلق به نیروهای نظامی اسرائیل که درمیان آب های دریا درحال حرکت بود، کمپ و دور و اطراف آن را هدف قرار داده بود و مرتب بمب بود برسرآن می بارید. هدف اسرائیلی ها فقط کمپ آنها نبود که رزمندگان ترک درآن آموزش می دیدند، بلکه آنها اردوگاه پناهندگان فلسطینی را هم که درقسمت شرق کمپ قرار داشت، گلوله باران می کردند. محل آموزش فرزندان فلسطینی های پناه جو وساختمان بهداری نیزهدف بمباران قرارگرفته بود.

در کمپ فقط هشت نفر مانده بودند!

آنها با شنیدن صدای انفجاربمب ها، ازرختخواب های خود بیرون پریدند و برای درامان ماندن از اصابت ترکش ها، ابتدا به نظرشان رسید که از خوابگاه بیرون بروند، اما بیرون از خوابگاه عین جهنم شده بود. همۀ رختخواب هارا جلو پنجره ها چیدند.

آنها، ابتدا تصورشان این بود که بین نیروهای لبنانی و فلسطینی درگیری ایجاد شده است. اما، معمولا درگیری بین آنها، همیشه روزها آغاز می شد و شب ها نیز به پایان می رسید. بنابراین می بایستی اسرائیلی ها باشند و یا اینکه

تلاش کردند تا مترالیوزی که دراختیار داشتند را راه بیندازند. نشد. ازعجله و یا از فرط هیجان، از هرچه که بود انگارهمه آموزش هائی که دیده بودند یادشان رفته بود. بی تجربه بودند. با اینکه آنها درجریان تظاهرات دانشجوئی و دردرگیری ها با پلیس، با سنگ و چوب به مصاف آنها رفته و سپس به فلسطین آمده وآموزش نظامی دیده بودند، اما همه این لحظه ها، از زندگی واقعی آنها فاصله زیادی داشت. این اولین بار بود که آنها با یک چنین صحنه ای مواجه می شدند.

آنها چند سالی می شد که پشت لب هایشان سبز شده بود، اما آنچه قد کشیده بود رویاهایشان بود.

پس از نیم ساعت، بمباران قطع شد. ظاهرا گلوله ای به خوابگاه اصابت نکرده بود. درحالی که انقلابیون ترک گمان می کردند که ازمرگ گریخته اند، باردیگر گلوله باران شروع شد و این بار خوابگاه آنها بود که زیرآتش گلوله قرار داشت.

کشتی جنگی ازشلیک باز ایستاده بود و این بارکوماندوهای اسرائیلی بودند که به همراه شلیک مسلسل های خود وارد کمپ شدند. آنها با مسلسل های دستی خود، درو دیوار کمپ را به گلوله بسته و آنها را سوراخ سوراخ کردند.

ازداخل خوابگاه کمپ، نه کسی آتشی می گشود و نه صدائی ازآنجا بیرون می آمد. دو کوماندوی اسرائیلی به مقر نزدیک شده و دو بمب دستی به داخل آن پرت کردند. وقتی آنها مطمئن شدند که افراد داخل مقرهمه کشته شده اند، ازآنجا دور شدند.

علیرغم این ضربه بزرگ، دونفر توانسته بودند جان سالم بدر ببرند، اما

جعفرتوپچی، کریم ؤزتؤرک، احمد اؤزدَمیر، یوجل اؤزبک، گؤرول ایلبان، و شؤکرؤ اؤکتؤ، جان باختند.

اکنون فایق بولوت، فقط به یک چیز می اندیشید: باید اسلحه پیدا کرد!.

اوکه تا به پایان رسیدن بمباران، خود را درپشت موج گیرها پنهان ساخته بود، سینه خیز و کشان کشان خود را به محل ساختمان بهداری رساند. به ساختمان بهداری هم دو گلوله توپ اصابت کرده ونصف دیوار آن فروریخته بود. هیچکس درآنجا نبود.

خودش را به خیابان پشت ساختمان بهداری رساند. دربین راه به جنازه چند پلیس فلسطینی برخورد. در خیابان های اطراف سکوت مرگ حاکم بود.

درِچند خانه را به صدا در آورد. کسی پاسخی نداد. درهمین حین، درخیابان یک مسلسل ۳ –  G پیدا  کرد که خشاب اش پر بود. بلافاصله سلاح را اززمین برداشت و شروع به دویدن به طرف کمپ کرد. درست درهمین لحظه

متوجه شد که ۱۵-۱۰ کوماندوی اسرائیلی دارند به طرفش می آیند. سربازهای اسرائیلی ظاهرا متوجه او نشده بودند. به محض نزدیک شدن آنها، ماشه را فشارد داد و خشاب را خالی کرد. اینکه چند تن از آنها مردند و چند نفرشان زخمی شدند را هیچ وقت ندانست.

درحال فراربود که دوگلوله به او اصابت کرد، اما ازپا نیفتاد، کوشید تا به سمت خوابگاهی که رفقایش درآنجا بودند برود.

انبوهی ازسئوال های درهم و برهم ذهن اش را مشغول کرده بود. آنها قراربود یکی دو روزدیگرکمپ را ترک کنند. اسرائیلی ها این را ازکجا فهمیده بودند؟. قبل ازاین نیز، یک گروه انقلابی که در کمپ، خود را «قوای ملی» می نامیدند، به محض ورود به ترکیه، به همراه سلاح هایشان به چنگ پلیس افتاده بودند. چه کسی خبر ورود آنها را گزارش داده بود؟!.

حسابی گیج و منگ شده بود

به محض ورود به مقر، با وضع دهشتناکی رو برو شد. رفقایش، که همین چند ساعت پیش می گفتند و می خندیدند همه کشته شده بودند. بعضی ازآنها سرنداشتند و بعضی ها دست و پایشان قطع شده بود. سربازان اسرائیلی، پس ازکشتن آنها، برای اینکه ازمردن شان مطمئن شوند، با سرنیزه شکم هایشان را پاره کرده بودند.

فایق بولوت، درجستجوی سلاح درمیان زباله ها بود که سه گلوله دیگر خورد و بر زمین افتاد. دیگر توانی برای گریز نداشت. درهمین حین دو سرباز اسرائیلی به او نزدیک شدند، با دو لگدی که برسرش کوبیدند، ازحال رفت.

در نتیجه حمله اسرائیلی ها، که تا خودِ صبح ادامه داشت، هشت انقلابی ترک به قتل رسیدند. درواقع فقط دو نفر توانستند جان سالم بدر ببرند.

 

فایق بولوت، به اسرائیل انتقال یافت ودرآنجا به هفت سال ودوماه زندان محکوم شد.

هشت انقلابی کشته شده ترک، درگورستان انترنسیونال فلسطین و درقطعۀ «آرامگاهِ برادریِ خلق ها» به خاک سپرده شدند. بعدها، طی جنگ های داخلی لبنان و دراثر بمباران های مداوم ارتش اسرائیل، این آرامگاه تخریب شد و گورگاه انقلابیون ترک، گم و گور شد و از بین رفت.

تلخی ها در تاریخ ما فراوان است

بوران گؤزن، مسئول کمپ «نهرالبارد» به هنگامی که کشته شد، سی سال داشت. او دانشجوی رشته معدنِ دانشگاه صنعتی استانبول بود. اوازهمان اوان خردسالی، هم آرزو با پدرش، دلش می خواست مهندس شود.

خواسته بود، اما بیشترازهمه به دنبال رویاها و اندیشه های خود دویده بود

زمانی که «فخریه گؤزن»، پسرش بورا را ازدست داد، پنجاه و یک ساله بود. اومُدرسِ آموزشگاهِ دخترانۀ محله شان بود. ده سال دیرتر، یعنی درسال ۱۹۸۲، برای اولین بارخبرمرگ پسرش را شنید. شنید، اما باور نکرد. به او گفته بودند که فرزندش بورا گؤزن، درمیهن است و مخفیانه زندگی می کند. وحال اومانده بود که چه بکند و چگونه با این واقعیت کنار بیاید و«باورم نشد!» را سرود :

«لیک،

ازپسِ آن روز،

ازهشتم جولای هشتاد و دو،

من، دیگر من نیستم.

فکرکردن به اینکه تودریک جائی هستی،

اندیشیدن،

امیدوار بودن،

درانتظار به سر بردن،

باور داشتن،

باور، که زندگی ست

ومن اکنون مانده ام که چه کنم؟»

فخریه گؤزن، دریکی دیگرازسروده های خود می گفت:«غمِ نبودت را بجان پذیرفتم، اما تو تکثیر شدی».

هرچند که نزدیکان وآشنایانش با تاکید بر وجود شرایط کودتای نظامی واینکه او دریک تشکیلات مخفی است و درچنین شرایطی، او مجبور است تا درخفا زندگی و مبارزه کند، می کوشیدند او را آرامش ببخشند، ودلداری وتسلّایش بدهند، اما یک سئوال کوچک وعجیب، همواره ذهن او را به خود مشغول می داشت. او فقط درسال ۱۹۸۹ بود که پاسخ آن سئوال را یافت و با آن حقیقت تلخ به شکلی کاملاعریان مواجه شد.

واین زمانی بود که اوهمسرش را ازدست داده بود و نیاز به صدور یک برگه انحصار وراثت از سوی دادگاه داشت. شرایط نیز کاملا تغییرکرده بود، نه تشکیلاتی بود و نه نیازی به پنهان کاری. و درچنین شرایطی، او با فایق بولوت، یعنی همان کسی که درآن شب دهشتناک، ازچنگِ مرگ گریخته و توانسته بود زنده بماند دیدارکرد.

او دراین دیدار، ازفایق بولوت، خواست تا همۀ واقعیت را، آنگونه که هست، بی کم و کاست برایش تعریف کند.  فایق بولوت همه را حکایت کرد.

فخریه گؤزن، همه را شنید، اما اصلا گریه نکرد. او با خود عهد کرده بود تا دربرابر رفقای همرزم پسرش استوار و سربلند بماند.

 پس ازآن دیدار، او دراولین فرصت، ازطریق فایق بلوت با سفارت فلسطین درآنکارا تماس گرفت. آری، دیگربرایش کاملا مسلّم شد که پسرش درحمله کوماندوهای اسرائیلی به شهادت رسیده است.

متاسفانه، فخریه گؤزن دیگربیش ازآن نتوانست بارتلخ مرگ فرزند را بدوش بکشد. اودرسال ۲۰۰۱ میلادی درگذشت.

اوپس ازمرگ اش، تنها تعدادی شعرکه درباره پسرش سروده بود را ازخود به یادگار گذاشت:

«بنام ات،

داستان ها و حکایت ها سرودم.

و درپی ات،

همه سرزمین هائی که

تودرآنها گم شده بودی گشتم.

نه جوانی ات را دیدم

ونه از برنائی ات سیراب شدم.

سرود آزادی برلب،

در بند نامردان گرفتارشدی؟

در کوه ها و صخره ها،

دردشت و دمن،

بدنبالت می گردم،

دردها و رنج ها را،

برغم هایم می افزایم،

دوستان گمان می برند که عقل باخته ام،

غافل که بی تو،

چه نیازم به عقل و اندیشه است؟!».

* این حکایت، ترجمۀ بخشی ازفصل هفتم کتاب «این دینداران، شباهتی به آن مسلمان ها ندارند!» از«سؤنِر یالچین» باشد.

منبع: اخبار روز

 

Go Back

Comment